In this issue

حوت‌ ۱۳۷۶ ـ فبروری ۱۹۹۸

شماره مسلسل ۴۸

Payam-e-Zan (Women's Message)




بقيه از شماره قبلی

اشاره‌ای به‌ نوشته‌ی «عاصی، شعر و جامعه» به‌ قلم‌ داكتر سيدعسكر موسوی

كربلايی داكتر موسوی،
از انحطاط‌ قومبازی تا ابتذال‌ «عاصی»گری

بیايمانی ملامت‌ است‌ يا جامعه‌؟

منتقد برای آنكه‌ به‌ تمام‌ هنرمندان‌ تسليم‌طلب‌ برائت‌ بخشيده‌ باشد، نيرويی موسوم‌ به‌ «جامعه‌» را در نامردمی شدن‌ شاعران‌ مقصر میداند:

... جامعه‌ نيز میتواند در پرورش‌ و آفريدن‌ و فراآفريدن‌ و خلق‌ و ايجاد و رشد استعداد های بالقوه‌ی موجود انسانی نقش‌ تعيين‌ كننده‌ داشته‌ باشد. مثلاً جامعه‌ی كه‌ شاعرش‌ را «قوماندان‌ نظامی» میسازد و استاد دانشگاهش‌ را «تاكسیوان‌»، نمیتواند و نبايد اميد فردوسی و فرخی و عنصری و ناصرخسرو را داشته‌ باشد.

ليكن‌ اديب‌ و جامعه‌ شناس‌ ما باز گرم‌ آمده‌ و فراموش‌ میكند كه‌ آيا «رندرندان‌» شاعر را «يكی از حساسترين‌ نقطه‌ها و شاخه‌های پيكره‌ و درخت‌ آدميت‌»، «زبان‌ و زبانهء‌ روزگار و جامعه‌»، كسی كه‌ بداند «مشكلات‌ و مسايل‌ فكری جامعه‌ چيست‌، آن‌ مسايل‌ را چگونه‌ حل‌ میكنند»، «حكومت‌ و امير وقت‌ و اعوان‌ و انصارش‌ كيستند، ستمگراند و ستم‌پيشه‌ و...» نمیخواند؟

يعنی شاعر فردی آگاه‌ است‌ كه‌ با سلاح‌ شعرش‌ به‌ جنگ‌ پليديها میرود و لحظه‌ای نمیگذارد پليديها و عوامل‌ آنها، او را همرنگ‌ جماعت‌ ساخته‌ و به‌ هر دنائت‌ و لطيف‌ پدرام‌ و سليمان‌ لايق‌ و ا.نگارگر شدن‌ و... بكشاند. در واقع‌ ايمان‌ و آگاهی مردمخواهانه‌ی او پادزهری است‌ مقابل‌ كليه‌ نيروهای عقب‌گرا و بازدارنده‌ی جامعه‌. شاعر اجازه‌ نمیدهد جامعه‌ او را در گرداب‌ گند و كثافتش‌ فرو برد بلكه‌ حتی با گذشتن‌ از جانش‌ میرزمد تا برآن‌ نيروهای سياه‌ جامعه‌ غلبه‌ يابد.

Long live unity of Hazaras, Pushtoons and other ethnic groups in Afghanistan!

وحدت‌ قوام ‌يافته‌ با خون‌ هزاره‌ و پشتون‌ و ساير مليت‌ ها را باند های تبهكار بنيادگرا از جنس‌ سنی وشيعه‌ به‌ ياری مخصوصاً جيره‌خواران‌ روشنفكر خود میخواهند نابود كنند

در جامعه‌ی كنونی ما، قطب‌ فاشيستهای جهادی و طالبی، میخواهد شاعران‌ و نويسندگان‌ را به‌ سوی خود بكشد و قطب‌ مقاومت‌ میكوشد آنان‌ را از اين‌ پرتگاه‌ برحذر داشته‌ و به‌ مبارزه‌ای تا به‌ آخر عليه‌ بنيادگرايان‌ برانگيزد. هر دو قطب‌ مولود جامعه‌ اند. جذب‌ شدن‌ يك‌ فرد بیسواد و ناآگاه‌ به‌ قطب‌ اولی تعجب‌ ندارد اما از يك‌ شاعر و نويسنده‌، نفرت‌انگيز است‌.

همچنين‌، جامعه‌ی ما امروز نيازی به‌ فردوسی و فرخی و... ندارد و كار اكثر آنان‌ هم‌ تكرار پذير نيست‌. برای ملت‌ ما كه‌ در دوزخ‌ بنيادگرايی میسوزد، موجوديت‌ شاعر يا شاعرانی ولو در سطح‌ فرخی و فردوسی وغيره‌ اما عاری از درك‌ و اراده‌ مبارزه‌ برضد طاعون‌ بنيادگرايی، هيچ‌ ارزشی ندارد. جامعه‌ی ما نيازمند هنرمندانی است‌ كه‌ چهار شقه‌شدن‌ را بپذيرند اما دمسازی با فاشيستهای دينی را نی. كسانی حسرت‌ «پيدايش‌» فرخیها را میكشند كه‌ از بستن‌ چشمهايشان‌ بروی جنايتهای خاينان‌ جهادی عار نمیكنند و نيز چون‌ نماينده‌ای «قهرمان‌» ندارند، اين‌ و آن‌ شاعر تسليم‌طلب‌ و سازشكار را علم‌ نموده‌ نامش‌ را كشمش‌خان‌ میگذارند!

اخوان‌ ثالث‌ خونبارترين‌ دوره‌های تاريخ‌ ايران‌ را تجربه‌ كرد اما چرا «قوماندان‌ نظامی» (۱) يا مدير مسئول‌ ارگان‌ اين‌ و آن‌ اتحاديه‌ی رژيم‌ سلطنتی يا جمهوری اسلامی نشد؟ چرا حيدرلهيب‌ها تيرباران‌ میشوند ولی واصف‌ باختریها رئيس‌ و سفير ادبی؟ مگر نه‌ اينست‌ كه‌ به‌ نظر شما عاصی و تعدادی ديگر از «شاعران‌ خوب‌»، «نبض‌ حساسه‌ شريف‌...» باقی ماندند و جامعه‌ نتوانست‌ آنان‌ را «قوماندان‌ نظامی» بسازد؟

مردم‌ در پيشانی آن‌ هنرمندانی داغ‌ خيانت‌ را ميزنند كه‌ نتوانند طوری باشند كه‌ اخوان‌ ثالث‌ متذكر شده‌ است‌ و با نيروهای ارتجاعی به‌ نبرد برخيزند. اگر الله‌ و بلا را به‌ گردن‌ جامعه‌ بيندازيم‌، سفاكان‌ خلقی و پرچمی و جهادی و طالبی را نيز بايد معصوم‌ پنداشت‌! داكتر موسوی با اين‌ «استدلال‌»، خود را به‌ نورديده‌ی هنرمندان‌ تسليمی و «قياديهای جهادی» بدل‌ میسازد.

سطح‌ درك‌ سياسی داكتر موسوی و ممدوحش‌

او حتی به‌ منظومه‌ی «خطبه‌ای بر يك‌ جنازه‌ی متحرك‌ بنام‌ ظاهرشاه‌» بها قايل‌ میشود كه‌ صرفنظر از شعر نبودنش‌، چنانچه‌ به‌ داكتر جاويد هم‌ گفتيم‌، از نظر جهت‌گيری و محتوای سياسی از شاريده‌ترين‌ آثار شاعر است‌. قهار عاصی میتوانست‌ عليه‌ ظاهرشاه‌ هتاكتر از آن‌ باشد بشرطی كه‌ اول‌ صدبار بيشتر، سبد ناسزاهايش‌ را بر سر جلادان‌ جهادی خالی میكرد. و چون‌ اينكار را نكرده‌ فحاشيش‌ عليه‌ ظاهرشاه‌، بلبلیای خالصانه‌ برای تروريست‌ های دينی و در قدم‌ اول‌ ربانی و مسعود، به‌ حساب‌ میرود.

برای افشای بهتر ماهيت‌ و سطح‌ سياسی قهار عاصی به‌ خود وی استناد خواهيم‌ جست‌. لاكن‌ داكتر عسكر موسوی هم‌ در زمينه‌، ناآگاهانه‌ ما را ياری میدهد:

دردا و اسفا! كه‌ با روی كار آمدن‌ دولت‌ نيم‌ بند مجاهدين‌، به‌ خصوص‌ دوره‌ی آقای ربانی، رفته‌ رفته‌ همه‌ی پندار های خالصانه‌ و صادقانه‌ی عاصی «دگرگون‌ از آب‌ به‌ در میآيد»

و اما نخست‌ هزاران‌ بار «دردا و اسفا» به‌ حال‌ داكتر موسوی صاحب‌ و شركاء كه‌ باوصف‌ فيگور گرفتن‌های مضحك‌ فرهنگی و سياسی، مبشر ۸ ثور بوده‌ و تصور میكردند كه‌ با جلوس‌ باندهای ربانی، خليلی، گلبدين‌، مسعود، سياف‌، محسنی و خالص‌ بر اريكه‌ی قدرت‌، افغانستان‌ ما گلستان‌ خواهد شد. تنها شاعر «صريح‌ و پروانشناس‌ آزاده‌»، خود و همفكران‌ تان‌ بوديد كه‌ نسبت‌ به‌ آن‌ باندهای تبهكار و بیناموس‌ دچار «پندارهای خالصانه‌ و صادقانه‌» گشته‌ و بعد از عالمگير شدن‌ بوی آنان‌، نااميد شده‌ و «مأيوسانه‌ و دردمندانه‌» اشك‌ تمساح‌ ريختيد. اما نيروهای دموكراسیطلب‌ و ضدبنيادگرا منجمله‌ «جمعيت‌ انقلابی زنان‌ افغانستان‌» هيچگاه‌ اين‌ توهم‌ احمقانه‌ را بخود راه‌ ندادند كه‌ «دولت‌ نيم‌بند مجاهدين‌» (۲) يا «دربست‌ مجاهدين‌» مصدر كوچكترين‌ آرامش‌ و رفاه‌ برای مردم‌ ما خواهد بود؛ آنها هرگز اين‌ ننگ‌ را نپذيرفتند كه‌ همانند قهارعاصی بگويند، «پنداشتيم‌ كه‌ فاجعه‌ پايان‌ يافت‌». برعكس‌، آنها با آگاهی به‌ سرشت‌ حيوانی «احزاب‌ جهادی»، پانهادن‌ رهزنان‌ جهادی به‌ كابل‌ را سرآغاز فاجعه‌ای هراس‌آور خواندند.

شاعر مرحوم‌ و مرده‌شويانش‌ بايد از سفله‌انديشی خود بنالند نه‌ از بنيادگرايان‌ كه‌ بقای شان‌ بسته‌ به‌ ترور و تاراج‌ و شرفباختگی و وابستگی است‌.

پس‌ شاعری با يكچنان‌ درك‌ ضد مردمی و ضد ميهنی، فقط‌ و فقط‌ از سوی داكتر موسویها «شاعر حساس‌ و جامعه‌گرا» و «چه‌ و چها» لقب‌ داده‌ میشود كه‌ اگر دقيق‌ شويم‌ پيوند ناف‌ شان‌ با ناف‌ بنيادگرايان‌ را در عمل‌ يا در نظر و يا هر دو درخواهيم‌ يافت‌. پس‌ آيا میتوان‌ چنان‌ شاعری و چنين‌ تقريظگری را آزاديخواه‌ پنداشت‌ و به‌ دومی حق‌ داد كه‌ درباره‌ شعر و شاعری بحث‌ كند و برای اخوان‌ ثالث‌ يخن‌ پاره‌؟

آقای موسوی چه‌ حدس‌ میزنيد اگر قهارعاصی نزد مثلاً اخوان‌ ثالث‌ میرفت‌ تا برای كدام‌ مجموعه‌ شعرش‌ مقدمه‌ای بنويسد، آن‌ «نجيب‌ شريف‌» به‌ او اندرز نمیداد كه‌: «برو آغا جان‌ پشت‌ مقدمه‌ نويسی نگرد كه‌ ملكت‌ در اشغال‌ است‌ و مشتی سگان‌ زنجيری برآن‌ حاكم‌. برای آنكه‌ به‌ نجابت‌ خود و شعرت‌ خدمت‌ كرده‌ باشی بايد از اتحاديه‌های پوشالی برآيی و كوشش‌ نكن‌ كه‌ با چاپهای پيهم‌ مجموعه‌ هايت‌ با امضای ميهنفروشان‌ و در مطبعه‌های آنان‌، خون‌ احياناً پاك‌ شعرت‌ را بريزی. برو و اين‌ حرفها را به‌ واصف‌ باختری و امثالش‌ هم‌ بگو. ضمناً يادت‌ باشد كه‌ هرگز مهمان‌ رژيمِ قاتل‌ دهها هزار مبارز و صدها هنرمند ما نشوی كه‌ هيچ‌ آبرو و شخصيتی برای شاعری شرافتمند باقی نمیگذارد»؟

چرا عاصی، منصوروار بر دار نشد؟

گويی چرس‌ قهار عاصی و شعرش‌ نويسنده‌ را از خود بیخود كرده‌ كه‌ «عصيان‌»های تازه‌ به‌ تازه‌ی سراينده‌ی «قيامت‌ قدو بالای خوشنمای مجاهد» را بر میشمارد:

در مثنوی «قلمنامه‌» كه‌ هم‌ وزن‌ «شاهنامه‌»ی خداوندگار توس‌ سروده‌ شده‌ است‌، چنان‌ به‌ صراحت‌ و ظرافت‌ به‌ عصيان‌ تازه‌اش‌ كشانده‌ میشود كه‌ بار ديگر تعجب‌ آدم‌ را برمیانگيزد كه‌ اين‌ بار چگونه‌ «برادران‌ شاعر» و يا «شاعر برادران‌»، منظور نظر حساس‌ عاصی را نفهميده‌ اند و حلاج‌ وار بر دارش‌ نكشيده‌ اند. عاصی دوره‌ی چهارده‌ ساله‌ی حاكميت‌ «حزب‌ دموكراتيك‌ خلق‌» را با اصطلاح‌ قرآنی «ملحد» نامگذاری میكند و دوره‌ی دولت‌ نيم‌ بند مجاهدين‌ را با اصطلاح‌ قرآنی «مفسد». آن‌ يكی را «ملحد» میخواند، اين‌ يكی را «مفسد».

آقای موسوی، سوای شاهپردازيهای آزار دهنده‌ی تان‌، كاش‌ اين‌ تعجب‌ مظلومانه‌ی خود را با يك‌ كودك‌ مكتبی حتی در همان‌ لندن‌ درميان‌ میگذاشتيد تا روشنتان‌ میساخت‌ كه‌: ۱) در آن‌ زمان‌ كه‌ اين‌ شعر گفته‌ شد تعفن‌ جهاديان‌ خاين‌ آنقدر بالا گرفته‌ بود كه‌ گاهی خود نيز بخاطر عوامفريبی به‌ «مذمت‌» برخی «زياده‌رويهای برادران‌» در رهزنی و خواهر و مادر نشناسی دهان‌ میگشودند (مراجعه‌ شود به‌ حرفهای صبغت‌اله‌ مجددی در «پيام‌ زن‌» شماره‌ ۴۵) و شماری از آنان‌ كه‌ در زدن‌ و بردن‌ و كشتن‌، سهم‌ شان‌ را كافی میدانستند، حتی از مناصب‌ غاصبه‌ی خود استعفاء میدادند يعنی «عصيان‌» میكردند! ۲) «برادران‌ شاعر و شاعر برادران‌» هر دو در حد شما سواد و كله‌ داشتند كه‌ معنی آن‌ شعر را بفهمند ولی مسئله‌ اين‌ بود كه‌ شاعر با اينگونه‌ اظهار سوز و گدازها برای «برادر ربانی» و «برادر مسعود» و بقيه‌ «برادران‌»، حلاج‌ نمیشد كه‌ بعد ديگران‌ به‌ فكر «حلاج‌وار بر داركشيدنش‌» بيفتند. آنچه‌ را حلاج‌ بر زبان‌ آورد با «قلمنامه‌» قهار عاصی مقايسه‌ كردن‌ و سرانجام‌ شخصيت‌ هر دو را در يك‌ كفه‌ نهادن‌، اگر قياسی مسخره‌ و سفيهانه‌ نباشد در آنصورت‌ آقای موسوی چه‌ جواب‌ ميدهد كه‌ چرا در سرزمينی كه‌ رستاخيزها نيم‌ جان‌ زير خاك‌ میشدند، پايان‌ كار قهار عاصی مثل‌ حلاج‌ نشد كه‌ نشد، نه‌ توسط‌ اشغالگران‌ و نه‌ غلامان‌؟ میتوانيد توضيح‌ بفرماييد كه‌ چرا برادران‌ شما در ايران‌، سعيدسلطانپورها و بهرام‌رادها را تيرباران‌ میكنند و دهها مطبوعاتی مخالف‌ را «برحسب‌ تصادف‌» میربايند و زير شكنجه‌ میبرند و میكشند ولی «برادران‌ قيادی» شما در كابل‌، به‌ قهارجان‌ حتی نگفتند كه‌ بالای چشمش‌ ابروست‌؟مسلماًدليلش‌ بايد اين‌ باشد كه‌ «برادران‌ جهادی» نسبت‌ به‌ پيشكسوتان‌ و اربابان‌ ايرانی شان‌ «تحمل‌ سياسی» بيشتر دارند و دموكراسی را در «امارت‌» شان‌ بيشتر مراعات‌ میكنند!؟ چطور داكترصاحب‌؟ ۳)درست‌ است‌ كه‌ شاعر در سوگ‌ كابل‌ میمويد اما تا اينجا چنانچه‌ گفتيم‌ زياد بد دژخيمان‌ نمیآيد. تنها آنگاه‌ كه‌ ضمن‌ فغان‌ برای شهر، ندای واژگونی و نابودی همه‌ی اراذل‌ جهادی را میداد و به‌ قول‌ اخوان‌ ثالث‌ «سخن‌ دل‌ مردم‌» را میگفت‌، به‌ يقين‌ بجای پارچه‌ های راكتی كور، گلوله‌های بنيادگرايان‌ سينه‌اش‌ را مشبك‌ میساخت‌ و بحق‌ به‌ منزلت‌ رستاخيزها دست‌ میيافت‌.

باری،بايدانصاف‌ دادكه‌ دردمسازیباپوشاليان‌ وبنيادگرايان‌ وامر حفظ‌ جان‌ به‌ هر قيمت‌، عاصی، واصف‌،نگارگر،رهنورد زرياب‌، روئين‌، ناظمی و مابقی حقيقتاً «استاد» بودند. ۴) چراعاصی دولتهای دست‌نشانده‌ و خاينان‌ بنيادگرا را «ملحد» و «مفسد» میخواند؟ آيا اين‌ امری بیاهميت‌ و «سليقه‌ای» محض‌است‌؟نه‌. اگر قهار عاصي ‌مشرب ‌فكریای ضد بنيادگرايان‌ میداشت‌ يقيناً استفاده‌ از آنگونه‌ اصطلاحات‌ را كه‌ ميهنفروشان‌ جهادی به‌ منظور عوامفريبی و بستن‌ دهان‌ مخالفان‌ ورد زبان‌ شان‌ ساخته‌ اند، برخود حرام‌ میدانست‌. اين‌ جزئی از مبارزه‌ عليه‌ بنيادگرايی است‌.

خلاف‌ بيان‌ شما كه‌ قهار عاصی «مسئول‌ حوادث‌ غمبار كابل‌ همه‌ را میداند و هيچ‌ استثنايی قايل‌ نمیشود»، (۳) او به‌ كار خود خوب‌ هشيار است‌ و در شعرهای متعددی بسوی «استاد» و «ناپلئون‌» لبخند میزند و آن‌ دو را متمايز میسازد. اگر شرمك‌ زمانه‌ و قيافه‌گيری متقلبانه‌ی «روشنفكری» نمیبود، صاف‌ و پوست‌كنده‌ نام‌ شان‌ را هم‌ میآورد. حتی در همين‌ «قلمنامه‌» آن‌ «استثنا»اش‌ را حاشا میفرمايد:

بجز يك‌ دو نحله‌ كه‌ پاك‌ آمدند
ديگرها همه‌ بويناك‌ آمدند.

اين‌ دو «پاك‌» كيانند؟ در منظومه‌ «يل‌ كچكن‌ (پنجشير) و اژدهای جهنم‌»(۴)، اين‌ «يل‌» پنجشيری كه‌ «خدا كم‌ نسازد يك‌ تار موی» او را، كيست‌؟ در همين‌ مجموعه‌، شعر «نامه‌» كه‌ در آن‌ گفته‌ میشود «از آواز ايمان‌ تو در من‌ شعر میكارند»، عنوانی كيست‌؟ در مجموعه‌ «تنها ولی هميشه‌» مراد از آن‌ «درهء‌ آتش‌ و عشق‌ و ايمان‌» كه‌ شاعر «عشق‌ تسليم‌ نكردن‌» و «هنر نه‌ گفتن‌» را از آن‌ آموخته‌ است‌، كدام‌ دره‌ و كدام‌ فرد جهاديست‌ آقای موسوی؟

قهارعاصی «نابغه‌» میشود!

اما، اگر بناباشد كه‌ جنبه‌ای اجتماعی شعر و ميانه‌ی شعر و جامعه‌ و حال‌ و هوا و چند و چون‌ آن‌، جان‌ و روان‌ شعر خوانده‌ شود، شعر های عاصی از اين‌ نگاه‌ يكی از ماندگارترين‌ ها و عاصی يكی از اوج‌ های شعر معاصر افغانستان‌ به‌ شمار میرود. اگر مبالغه‌ نشود كشور ما در يك‌ سده‌ی گذشته‌ شاعری به‌ نبوغ‌ عاصی نديده‌ است‌ و اگر میماند و میگذاشتندش‌، شايد كه‌ يگانه‌ ميراث‌ دار پوستين‌ كهنه‌ی نياكان‌ و پرچمدار شعر و ادب‌ افغانستان‌ در خارج‌ از مرزهای اين‌ مرز و بوم‌ می گرديد

چه‌ میفرماييد آقای موسوی؟ باش‌ كه‌ استاد واصف‌، استاد لطيف‌ناظمی، استاد رازق‌ روئين‌، «شاعر خوب‌» شما قوماندان‌ لطيف‌پدرام‌، برادران‌ فارانی و ساير نامزدهای نوابغ‌ چه‌ از خيل‌ «برادران‌ حزب‌ وحدت‌»، برادران‌ ساير احزاب‌ و چه‌ خارج‌ از آنها، خبر شوند همرايتان‌ كار دارند!

واقعيت‌ اينست‌ كه‌ نتيجه‌گيری تان‌ صرفاً مبالغه‌ای از سر سطحی نگری و فقدان‌ به‌ زبان‌ شيرين‌ خود تان‌ «شعور شريف‌ و نجابت‌ روحانی انسانی» (۵) نيست‌، از چيزهای ديگری نيز آب‌ میخورد كه‌ به‌ آنها اشاره‌ خواهيم‌ كرد. ضمناً اين‌ مبالغه‌ چندان‌ در «تفكر» و «تحقيقات‌» ادبی شما نبايد تاريخ‌ و ريشه‌ای داشته‌ و به‌ آن‌ صادق‌ باشيد زيرا: آيا در نوشته‌ ديگری (قبل‌ از درگذشت‌ قهارعاصی) او را بعنوان‌ «شاعری نابغه‌ در يك‌ سده‌ی گذشته‌» ستوده‌ايد؟ اگر اين‌ كشف‌ فقط‌ پس‌ از مرگ‌ شاعر بدست‌ آمده‌ باشد در آنصورت‌ كشفی قلابی و بیارزش‌ است‌ و شما را «صاحبنظر»ی بسيار ناصالح‌ و ناشی در مسئله‌ معرفی داشته‌ و در رديف‌ آقای عزيز نعيم‌ قرار میدهد كه‌ تنور را گرم‌ ديده‌، ناگهان‌ لباس‌ نقد شعر به‌ بركرده‌ و «شعرِ» «مكن‌ همشيره‌ گريان‌» و گوينده‌اش‌ را میستايد!

يك‌ سوال‌ ديگر. چرا شما و دوستان‌، قهارعاصی را كانديد جايزه‌ نوبل‌ نكرديد كه‌ دنيا تكان‌ میخورد؟ شنيده‌ ايم‌ كه‌ تا به‌ حال‌ از فارسی زبانان‌، احمد شاملو يكی دو بار كانديد نوبل‌ ادبی بوده‌ است‌ بدون‌ آنكه‌ در دهها كتابی كه‌ درباره‌اش‌ نوشته‌ شده‌ كسی او را «نابغه‌» ناميده‌ باشد. اكنون‌ كه‌ به‌ فضل‌ غور شما قهارعاصی غير از كمالات‌ ديگر كه‌ شاملو به‌ گردش‌ نمی رسد، «نابغه‌ سده‌ گذشته‌» هم‌ ارزيابی میشود پس‌ جايزه‌ نوبل‌ حق‌ مسلم‌ او بود. گناه‌ بزرگی به‌ گردن‌ داريد آقای موسوی كه‌ اين‌كار را نكرديد. در صورتيكه‌ پس‌ از مرگ‌ شخص‌ نوبل‌ بدهند، تا ديرنشده‌ بجنبيد!

مقايسه‌ «شورشگر» با سهراب‌ سپهری!

من‌ او را با سهراب‌ سپهری مانند میكنم‌: هر دو در اوج‌ شگفتن‌ پر پر شدند، هر چند در دو فصل‌، به‌ دو گونه‌، يكی دركاشان‌ يكی در كابل‌، اما با يك‌ نبوغ‌ شاعرانه‌.

و با اين‌ «مانند» كردن‌ تاجهايی را كه‌ بر سر قهارعاصی گذاشته‌ بوديد میستانيد.

زيرا شما كه‌ او را «جامعه‌گرا» و «عصيانی» و كسی كه‌ «باتمام‌ وجودش‌ در يك‌ مقاومت‌ هنری و فرهنگی، كه‌ در يك‌ رستاخيز مردمی فرا ايستاده‌ و در برابر رژيم‌ تا دندان‌ مسلح‌ بیباكانه‌ دست‌ به‌ شورش‌ زده‌است‌» لقب‌ میدهيد، چگونه‌ او را با سهراب‌ سپهری «مانند» میفرماييد كه‌ مثلاً «صدای پای آب‌» را با حساسيت‌ تمام‌ میشنيد اما در مقابل‌ صدای پای رژيم‌ محمد رضاشاه‌ و ساواك‌ مخوف‌ آن‌ گويی در گوشش‌ پنبه‌ فرو میرفت‌؟ چرا ناگهان‌ عاصی «نابغه‌» و «سياسی» و «جامعه‌گرا» و «شورشی» را با غيرسياسیترين‌ شاعر كه‌ «ميانه‌»ای آنچنانی هم‌ با جامعه‌ نداشت‌، برابر میكنيد؟

با اين‌ تناقض‌گويی بار ديگر ثابت‌ میشود كه‌ شما محك‌ معين‌ و ثابتی برای ارزيابی شعر و شاعران‌ نداريد يا اگر مصر باشيد كه‌ داريد، به‌ آن‌ پابند نيستيد و چَتی از مسايلی گپ‌ میزنيد كه‌ به‌ هيچوجه‌ در يد صلاحيت‌ تان‌ نيست‌.

باز هم‌ پرسان‌ عيب‌ نباشد، اگر از ذكر نام‌ و شعر سعيد سلطانپور حق‌ داريد ارواح‌ تان‌ قبض‌ شود، چرا عاصی را با فروغ‌فرخزاد «مانند» نمیكنيد؟ ما جواب‌ را میدانيم‌: او هم‌ با مجموعه‌ «تولدی ديگر» و چند شعر بعديش‌، بيشتر از آن‌ با جامعه‌ «ميانه‌» و به‌ عدالتخواهی گرايش‌ دارد ـ سوای زيبايی و فخامت‌ كلامش‌ كه‌ عاصی و امثالش‌ را به‌ تاثير پذيری واداشته‌ ـ كه‌ «جامعه‌گرا»ترين‌ شعرهای عاصی هم‌ به‌ پای آنها نمیرسد. از اينجاست‌ كه‌ تنها باب‌ دندان‌ سهراب‌ سپهری را يافته‌ايد. انتخاب‌ نسبتاً مناسبی است‌ به‌ شرطی كه‌ عاصی را «دن‌كيشوت‌» و خود را «سانچو»يش‌ نساخته‌ و رجز خوانی خنده‌آور برای او را كنار بگذاريد.

عاصی، «شورشگری نابغه‌» يا ملنگی خانقاه‌نشين‌؟

در پايان‌ مقاله‌، شرح‌ «ميانه‌»ی عاصی و جامعه‌ را به‌ خود شاعر میگذارد كه‌ يك‌ يك‌ جمله‌ها را میبينيم‌:

«من‌ از زخمهايم‌ سخن‌ زده‌ام‌، نه‌ از ستاره‌زاران‌ فراز رودخانه‌ی يك‌ شام‌ فروردين‌.»

اين‌ ادعاها بمثابه‌ اتمام‌ حجت‌ آورده‌ شده‌ ولی آيا قهار عاصی راست‌ میگويد و نابغه‌ خوانش‌ دروغ‌ بخورد مردم‌ نمیدهد؟

كدام‌ زخمها؟ در جنگ‌ مقاومت‌، فاكولته‌ میخواند، ماموريت‌ میگيرد، در اقصی نقاط‌ كشور آزادانه‌ به‌ سير و سياحت‌ میرود، كتاب‌ پشت‌ كتاب‌ چاپ‌ میكند، در انجمن‌های رژيم‌ خوش‌ و خرم‌ تا و بالا میدود، با خواننده‌ی راديو تلويزيون‌ رژيم‌، «دو روح‌ در يك‌ بدن‌» میشود، بزم‌های طرب‌ انگيز شور موسيقیاش‌ داير است‌، به‌ فكر ايجاد «دل‌آباد»ها ميافتد، خارج‌ سفر میتواند، مطبوعات‌ پوشاليان‌ از عكس‌ها و مصاحبه‌هايش‌ پر میشود و...

بناءً نمیتوان‌ فهميد كه‌ زخمش‌ در كجا و چگونه‌ بوده‌. توجه‌ كنيم‌ در كشور اسير جنگ‌ و خاد و پلچرخی و پوليگونها، شاعر «نابغه‌» و «در اوج‌» به‌ چه‌ نحوی درگير «زخمهايش‌» است‌. فرهاد دريا برملا میسازد:

پس‌ از آن‌ مجالس‌ شعر و موسيقی ما برپای بود و حلقه‌ جوانان‌ همه‌ عاشق‌ و همه‌ صافی گرد ما دو تن‌ (عاصی و دريا) جمع‌ بودند. شام‌های جمعه‌ همه‌ در خانقاه‌ آغاصاحب‌ سيدمظفرالدين‌شاه‌ واقع‌ تپه‌ كارته‌ سخی دور دامن‌ آن‌ پير جهان‌ ديده‌ جمع‌ میآمديم‌ و من‌ از سر شب‌ تا لرزان‌ سپيده‌ يك‌ نفس‌ ترانه‌ و دو بيتی و عاشقانه‌های سوخته‌ سوخته‌ میخواندم‌ و از شام‌ تا بام‌ با شور و ترنگ‌ لاهوتی مقام‌ «بهيروی» همه‌ با هم‌ در آزای شب‌ را میگريستيم‌ و سينه‌ از كينه‌ میشستيم‌. از جمع‌ ياران‌ خانقاه‌ آنكه‌ گريه‌ بیاختيار داشت‌ و خود دار نبود و حرف‌ عشق‌ و درد از دلش‌ چه‌ روز بر زبان‌ جاری میگشت‌ و گرمتر از همه‌ میتپيد، عاصی عزيز بود.

ببينيد آقای موسوی شما راست‌ میگوييد يا فرهاد دريا؟ بالاخره‌ «نابغه‌» تان‌ را، شورشی و عصيانگر و «چه‌ و چها» قبول‌ كنيم‌ يا مردی كه‌ كاری ديگر نداشت‌ و وقت‌ خود را مثل‌ ملنگان‌ چند قرن‌ پيش‌ با شنيدن‌ «عاشقانه‌های سوخته‌ سوخته‌» در خانقاه‌ ضايع‌ میكرد و دامن‌ دامن‌ اشك‌ میريخت‌؟ آيا اينهمه‌ بخاطر «زخمهايش‌» بود؟ يك‌ چيز عيان‌ است‌ كه‌ «زخمهای» وی بعلت‌ اشغال‌ وطنش‌ و استيلای مينهفروشان‌ پرچمی و خلقی نبود. اين‌ در او تخم‌ كينه‌ نكاشته‌ بود و اگر چيزی هم‌ وجود داشت‌، چنانكه‌ مطربش‌ تصريح‌ میدارد آنرا در بزم‌ها لاحول‌ كرده‌ و « سينه‌ از كينه‌ میشست‌».

و در همانحال‌ كه‌ قهار عاصی و «حلقه‌ جوانان‌ همه‌ عاشق‌ و همه‌ صافی» با چشمانی تر در خانقاه‌ به‌ خلسه‌ میرفته‌اند، مبارزان‌ در مخفیگاههای شان‌ با قبول‌ شكنجه‌ و مرگ‌، بر ضد تجاوزكاران‌ و پادوان‌ آنان‌ شعری میسرودند، شبنامه‌ای مینوشتند و به‌ سازماندهی پيكار آزاديخواهانه‌ سرگرم‌ بودند. اينان‌ به‌ معنای واقعی كلمه‌ زخم‌ داشتند ليكن‌ آنرا با پيشبرد نبرد التيام‌ میبخشيدند. آقای عاصی و اطرافيانش‌ عليه‌ رژيم‌ نمیجنگيدند بلكه‌ با شيوع‌ خانقاه‌ بازی، درويش‌گری و ملنگ‌گرايی (البته‌ با لاكت‌ و پتلون‌ كاوبای)، زندگی را برايشان‌ پذيرفتنی ساخته‌ همه‌ را به‌ آشتی و كينه‌ زدايی با دشمن‌ فراخوانده‌ و بدينترتيب‌ به‌ جنگ‌ مقاومت‌ خيانت‌ میورزيدند.

عاصی چرا عبدالاله‌ رستاخيز نشد؟

من‌ از تنهاييم‌ هنگاميكه‌ گريسته‌ام‌ سرود ساز كرده‌ام‌ نه‌ از بازيهای شبانهء‌ باشگاهها و درختستان‌ها.

از كدام‌ تنهايی و گريستن‌؟ نام‌ خدا شبها «عاشق‌ترين‌ عاشق‌ دنيا»ست‌ و جوانان‌ عاشق‌ و «بهيروی» (۶) و فراموشی جهان‌ و مافيها در شب‌ زنده‌داريهای خانقاهی و روزها هم‌ انجمن‌ نويسندگان‌ و شعرخوانی و شكرافشانی برای يكديگر و... ديگر چه‌ جای تنهايی و گريستن‌ میماند؟

من‌ از بیسرانجامی مردمانی دردكشيده‌ام‌ كه‌ هيولايی از چهار سوی پوست‌ و گوشت‌ شان‌ را میدرد.

خيلی خوب‌. اما اين‌ درد را «نابغه‌» چگونه‌ فرياد میكند؟ از طريق‌ كار در نشريات‌ پوشاليان‌، چاپ‌ و پخش‌ كتابهايش‌ با مديريت‌ و خرج‌ پوشاليان‌، از حنجره‌ هنرمندی سركاری كه‌ شاد و مست‌ در راديو و تلويزيون‌ میخواند، و بالاخره‌ از طريق‌ ديد و واديد و خوش‌ بگو و خوش‌ بشنو با دستگير پنجشيریها، عبداله‌نايبیها، سليمان‌ لايق‌ها، پويافاريابیها، لطيف‌پدرام‌ها و اسداله‌حبيب‌ها!

من‌ از بيداد دستانی به‌ فرياد آمده‌م‌ كه‌ بيچاره‌ ترينان‌ را در خاك‌ میكشند.

درين‌ قسمت‌ فكر میكنيم‌ شاعر ما شوخی میكند. آيا اين‌ دستان‌ بيدادگر غير از دستان‌ ميهنفروشان‌ بوده‌ است‌؟ اگر نه‌، آيا او اين‌ دستهای هرزه‌ی خونالود را در دفتر كارش‌، در پوهنتون‌، در انجمن‌ نويسندگان‌ و... هر روز نمیفشرد؟

من‌ از مادری نقل‌قول‌ میكنم‌ كه‌ آسمان‌ و زمينش‌ درد میدهد و به‌ سوگش‌ مینشاند.

چنين‌ مادری فقط‌ میتوانست‌ مادر مبارزی شهيد و مادر آنانی باشد كه‌ در زندانها و زير شكنجه‌ دژخيمان‌ دست‌نشانده‌ و جهادی هر ساعت‌ مرگ‌ تلخ‌ خود را تجربه‌ میكردند؛ چنين‌ مادرانی، صدها زن‌ شهيد و اسير دوران‌ پوشاليان‌ و تبهكاران‌ جهادی بودند؛ چنين‌ مادرانی شكريه‌ها و مخصوصاً ميناها بودند، ليكن‌ آيا هيچكدام‌ در شعر وی راه‌ يافتند؟ اگر او حق‌ داشت‌ از ذكر نام‌ و خون‌ مينا به‌ رعشه‌ افتد چرا از زنان‌ اسير و شهيد ديگر «نقل‌قول‌» نكرد؟

سخن‌ كوتاه‌ اگر قهارعاصی حقيقتاً آنقدر حساس‌ میبود، میبايست‌ رستاخيز، سرمد و انيس‌آزاد میشد؛ اگر جانش‌ را هم‌ میگرفتی مهمان‌ قاتلان‌ سلطانپورها نمیشد و در راديو مشهد سخن‌سرايی نمیكرد؛ جوگيگری موزيكال‌ را ترك‌ میگفت‌ و به‌ قول‌ سلطانپور تفنگ‌ بر خانقاه‌ و انجمن‌ نويسندگان‌ و جريده‌ «دهقان‌» و شعر و ادبيات‌ بازی با خاديها مینهاد و بسان‌ اغلب‌ هنرمندان‌ انقلابی كشور ما فعالانه‌ به‌ نبرد برضد مهاجمان‌ و نوكران‌ شان‌ و باندهای جنايتكار اخوانی میپيوست‌ و غيرت‌ میكرد و قبل‌ از همه‌ «خطبه‌»های پر فحشش‌ را اول‌ برای هر يك‌ از خون‌ آشامان‌ بنيادگرا میخواند تا برای ظاهرشاه‌.

«نابغه‌» و قتل‌ عام‌ افشار

اما داكتر موسوی، اينهمه‌ را ابداً «كوتاهیها و لغزش‌ها و پايينیهای» جنبه‌ی اجتماعی شعر عاصی نمیداند و تنها با عزيمت‌ از شيعه‌گری است‌ كه‌ مردنی و خجل‌ گلايه‌ میكند:

بیآنكه‌ جنبه‌ی نقادی داشته‌ باشيم‌، بايد بگوييم‌ كه‌ با همه‌ی والايی ها و بالايی ها، شعر عاصی از جنبه‌ی اجتماعی دارای كوتاهی ها و لغزش‌ ها و پايينی هايی نيز هست‌ ولی در اين‌ جا از آنها میگذريم‌ و میگذاريمش‌ برای زمانی كه‌ بازشناسی به‌ گونه‌ بازسازی به‌ راه‌ افتد. خموشی و لب‌ از لب‌ نگشودن‌ عاصی در باره‌ی «قتل‌ عام‌ افشار» يكی از اين‌ كوتاهی ها و پايينی ها است‌ كه‌ «وطن‌ شاعری» عاصی را زير سوال‌ میبرد.

چرا از آنها میگذريد كربلايی جان‌؟ آيا قادر نيستيد به‌ «گونه‌بازسازی» و بسيار مختصر اين‌ «پايينی»های شعرش‌ را «بازشناسی» كنيد؟ در سطح‌ خود میتوانيد. ولی نمیكنيد بخاطر آنكه‌ باز كردن‌ سر صندوقچه‌ی «لب‌ نكشودن‌» قهارعاصی در باره‌ی يكی از سياهترين‌ جنايات‌ «برادر مسعود» و «برادر ربانی» كافيست‌ كه‌ برای نابغه‌ی تان‌ نه‌ «وطن‌شاعری» بماند و نه‌ نشانی از «شعور شريف‌ و نجابت‌ روحانی انسانی». اين‌ تنها «پايينی» شعر عاصی و تنها زير سوال‌ رفتن‌ «وطن‌ شاعری» نه‌ بلكه‌ «پايينی» و زير سوال‌ رفتن‌ كل‌ شخصيت‌ و سياست‌ وی بشمار میرود. اگر اغماض‌ «نابغه‌» را ولو صرفاً در همين‌ مورد (قتل‌ عام‌ افشار) محكم‌ بگيريد، چشم‌ تان‌ سياهی خواهد رفت‌ كه‌ «پرچمدار شعر و ادب‌ افغانستان‌» واقعاً در يكی از «احزاب‌ متفرقون‌ جاخوش‌ كرده‌» بود و در مصاحبه‌ای دروغ‌ گفته‌ كه‌ «برای من‌ همه‌ی مبارزين‌ سرزمينم‌ مطرح‌ بوده‌، فردی مطرح‌ نبوده‌.» (۷) داكتر موسوی سكوت‌ قهارعاصی درباره‌ قتل‌ عام‌ افشار را «بالا» و «پايين‌» میاندازد اما درباره‌ اينكه‌ «ميراث‌دار پوستين‌ كهنه‌ی نياكان‌» وجدانِ منقلب‌ شدن‌ از چشم‌ كشيدن‌ها، تجاوزكاريها و هزارويك‌ جنايت‌ شنيع‌ ديگر باند مزاری و خليلی را نيز نداشته‌، كلمه‌ای بر زبان‌ نمیآرد. اگر داكترصاحب‌ يك‌ فرقه‌گرای هزاره‌باز و شيعه‌باز نبود، (۸) طرف‌ هيچ‌ جنايتكار بنيادگرا را نمیگرفت‌.

«نابغه‌» طرفدار ترور سلمان‌ رشدی

عاصی به‌ همراهی فرهاد دريا مصاحبه‌ای دارد در شماره‌ چهار «سباوون‌» (۱۳۶۸) نشريه‌ اتحاديه‌ ژورناليستان‌ كه‌ متأسفانه‌ بخش‌ اول‌ آن‌ (شماره‌ سوم‌ مجله‌) را نداريم‌ ليكن‌ از همين‌ بخش‌ هم‌ میتوان‌ به‌ جنبه‌های ديگری از موضع‌ او پیبرد(۹).

شاعری كه‌ مدعی است‌ «از زخمهايش‌ سخن‌ میگويد» به‌ «سباوون‌» كه‌ به‌ سلمان‌ رشدی و كتاب‌ «آيه‌های شيطانی»اش‌ اشاره‌ میكند، سچ‌ و صريح‌ پاسخ‌ میدهد:

نخست‌ با امام‌ خمينی در مورد (فتوای قتل‌ او) موافقم‌. دوم‌ شعر من‌، كار من‌ با كار سلمان‌رشدی به‌ هيچ‌ نحوی مقايسه‌ نمیشود. سوم‌ اينكه‌ من‌ بسيار آگاهانه‌ سخن‌ ميگويم‌...

ما نمیدانستيم‌ ولی واصف‌باختری، داكتر عسكر موسوی، «عاشق‌ترين‌ عاشق‌ دنيا» و ساير عاشقان‌ كه‌ میدانستند، آن‌ نكته‌ يعنی ميل‌ عاصی به‌ كشتن‌ سلمان‌ رشدی را چنان‌ ماهرانه‌ زير زده‌اند كه‌ گويی او از هرچيز دنيا گپ‌ زده‌ ولی در باره‌ی سلمان‌ رشدی و فتوای قتلش‌ اظهار نظری نفرموده‌ است‌. اما اينك‌ ملاحظه‌ میكنيم‌ كه‌ آتش‌ قهارعاصی در دفاع‌ از جمهوری اسلامی و خمينی و فتوای ترورش‌ چنان‌ تيز بوده‌ كه‌ سر وقيحترين‌ نوكران‌ ايران‌ را هم‌ خاريده‌است‌. بناءً میتوان‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ سفر چند ماهه‌ی او در آخر عمرش‌ به‌ ايران‌، ريشه‌ در عشق‌ ديرين‌ او به‌ «امام‌»ش‌ و رژيم‌ ايران‌ داشته‌ است‌.

بنظر ما هزاربار بيشتر از قهارعاصی، واصف‌باختری و داكترجاويد و داكترعسكرموسوی و نظاير شان‌ بمثابه‌ اديبان‌ مرتجع‌ و تاريك‌انديش‌ محكوم‌ اند كه‌ علیالرغم‌ خمينی پرستی قهارعاصی، جرأت‌ میكنند از او «نابغه‌»ای «شورشگر» و نفرتبارتر از همه‌، شاعری آزادايخواه‌ و عاشق‌ مردم‌ بتراشند.

به‌ ذوات‌ مذكور بايد گفت‌ كه‌ نزد مردم‌ جفا ديده‌ی افغانستان‌ يگانه‌ فرق‌ بين‌ موضع‌ شما روشنفكران‌ بیشرم‌ و خيانتكارانی جانی مثل‌ مزاری و خليلی و... اينست‌ كه‌ شما به‌ اصطلاح‌ شاعر و نويسنده‌ايد و آنان‌ كم‌سواد يا ملا.

كدام‌ابله‌ میتواند قبول‌ كندكه‌ مدافعان‌ وطنی رژيم‌ ايران‌، با استقرار باندهای خاين‌ و رذالت‌پيشه‌ی جهادی در كشور مخالفتی بنيادی داشته‌ باشند؟

جناب‌ موسوی، اگر پليس‌انگلستان‌ خبر شود كه‌ چگونه‌ شاعری مشتاق‌ ترور سلمان‌رشدی رابه‌ آسمان‌ها و «چه‌ و چها» بالا میبريد، بايد شما را زيرنظر گيرد تا مبادا بخاطر عشق‌ به‌ «اجابت‌ دعوت‌ امام‌» و تحقق‌ يكی از آرزوهای «نابغه‌» دست‌ از پا خطا كنيد!

«نابغه‌» طرفدار خفقان‌ و سانسور

درباره‌ دموكراسی و هنر و رابطه‌ ايندو میگويد:

سياست‌ فرهنگی مبنی بر اصول‌ حقوق‌ بشر در هر جامعهء‌ ايجاب‌ ميكند كه‌ (...) دموكراسی بدون‌ تشنج‌ و تشدد در هر جامعهء‌ تأمين‌ باشد و تخطی از آن‌ خيانت‌ به‌ انسان‌ و اصول‌ بشريت‌ بحساب‌ میآيد

اما بلافاصله‌ میافزايد:

گر چه‌ فضای زايش‌ هنری و ادبی را هيچگونه‌ تشددی اخلال ‌كرده ‌نمیتواند. شاعر متعهد بااندك‌ هوشياری فضايش‌ را خودش‌ میسازد و ارابهء‌ شعرش‌ را به‌ صورت‌ دلخواه‌ ممكن‌ میگرداند با استعاره‌ در كنايات‌ ـ تشبيهات‌ وغيره‌

يعنی اگر دموكراسی باشد خوبست‌. اما اگر شاعران‌ در پلچرخیها هم‌ شكنجه‌ ببينند و بعد تيرباران‌ شوند زياد مهم‌ نيست‌ چرا كه‌ «هيچگونه‌ تشددی» مانع‌ هنر «فضاسازی» نمیگردد به‌ شرطی كه‌ شاعر «متعهد» باشد و «اندك‌ هوشيار»! بنابرين‌ شاعرانی كه‌ در پلچرخیها و در شرايط‌ تسلط‌ اشغالگران‌ و خاد و سگان‌ پوشالی نمیتوانند شعر يا زياد شعر بگويند نارسايی خود شان‌ است‌ كه‌ يا «متعهد» نيستند يا اينكه‌ «اندك‌ هوشيار»ی ندارند! به‌ همين‌ علت‌ شاعران‌ محكوم‌ به‌ اعدام‌ در پلچرخی نتوانستند چندان‌ شعر سرايی كنند!به‌ زعم‌ عاصی میتوان‌ شعار داد زنده‌ باد اختناق‌ كه‌ «فضا ساز» است‌!

آقای موسوی اجازه‌ ميدهيد نتيجه‌ بگيريم‌ كه‌ عاصی برپايه‌ برداشت‌ آشتیجويانه‌اش‌ از ماهيت‌ پوشاليان‌ چندان‌ مايل‌ به‌ مبارزه‌ عليه‌ آنان‌ نبود؟ و بر پايه‌ همان‌ برداشتش‌، طبيعتاً نبايد از تأييد رژيم‌ ايران‌ عار میكرد؟

شاعر به‌ پوشاليان‌ چنين‌ خاطرجمعی میدهد:

و وجود سانسور برای من‌ هيچگونه‌ اهميتی ندارد. باشد يا نباشد (...) اگر سانسور نگذاشت‌ كه‌ صدايش‌ بالا شود و دست‌ بازتر به‌ جامعه‌ شعرش‌ را عرضه‌ بدارد، راه‌های ديگری وجود دارد كه‌ دست‌آوردش‌ را برای مردمش‌ برساند(...) به‌ نظر من‌ سانسور تاثيری بالای كار شاعر نمیتواند داشته‌ باشد.

يعنی غير از حق‌ دادن‌ به‌ رژيم‌ برای سانسور، به‌ شاعران‌ و هنرمندان‌، هم‌ توصيه‌ میكند كه‌ پشت‌ اعتراض‌ و مبارزه‌ عليه‌ خفقان‌ رژيم‌ نگردند، «راه‌های ديگری» را بپالند تا «دستآورد» شان‌ را به‌ مردم‌ برسانند!

بدينترتيب‌ اصلاً چه‌ انگيزه‌ای ميتوانست‌ وجود داشته‌ باشد كه‌ مرحومی را به‌ نبرد قاطع‌ برضد خفقان‌ و سانسور خادی يا بطريق‌ اولی بر ضد كل‌ رژيم‌ بكشاند؟

تملق‌ «نابغه‌» در برابرشاعران‌ پوشالی و اخوانی

همانطوری كه‌ واصف‌باختری در مصاحبه‌ی رسوايش‌ با شاعری تباه‌ شده‌ فاروق‌فارانی(مشهور به‌ قتقتكی)، فرصت‌ را غنيمت‌ شمرده‌ و به‌ رئيسان‌ قبليش‌ سليمان‌ لايق‌ و بارق‌شفيعی و اسداله‌حبيب‌، و حاكمان‌ تازه‌ی بنيادگرايش‌ يوسف‌ آيينه‌ و محمودفارانی ادای چاپلوسی كرد(۱۰)، قهارعاصی هم‌ نمك‌ حرامی را روا نمیداند:

كسی بامسئوليت‌ وتعهد طوريكه‌ در شعر معاصر ايران‌ پرداخته‌ شده‌ در كشور ما آهنگی از رشد به‌ سوی كمال‌ صورت‌ نگرفته‌ است‌. يا كلیگويی و مكررگويی به‌ عمل‌ آمده‌ است‌ و يا شعار داده‌ شده‌ و غير از نوپردازان‌ آغازگر كه‌ چند تن‌محدودمیشوند وراهی را از شعر امروز باز كرده‌اند وبس‌ مانندواصف‌باختری ـ ناظمی ـ فارانی ـ بارق‌شفيعی، آيينه‌. بگذار جسارت‌ كرده‌ بگويم‌ كه‌ حتی هيچكسی شعر واقعی معاصر از ديدگاه‌ خودم‌ را در اين‌ روزگار نه‌ سروده‌ است‌.

او تنها به‌ چشمك‌زدن‌ به‌ لطيف‌ ناظمی و بارق‌شفيعی و يوسف‌ آيينه‌ اكتفاء نمیكند. «نبوغ‌ شاعرانه‌»، رسم‌ رفاقت‌ و نشست‌ و برخاست‌ چندين‌ ساله‌ با شكارچيان‌ مشهور خادی، او را نمیگذارد تا از ياد شكنجه‌گرانی مثل‌ لطيف‌پدرام‌ و عبداله‌نايبی و ياران‌ غافل‌ بماند:

شعرايی مثل‌ لطيف‌ پدرام‌ ـ ليلاصراحت‌ روشنی ـ محب‌ بارش‌ ـ ثرياواحدی ـ نايبی شاعران‌ خوب‌ اند.

خدا كند يك‌ نفر به‌ جای رحم‌ مادر، از رحم‌ شعر و ادب‌ و فرهنگ‌ هم‌ پيدا شده‌ باشد، دربرخورد به‌ بارق‌شفيعیها، نايبیها، پدرام‌ها، سليمان‌لايق‌ها و... اگر در قدم‌ اول‌ به‌ موقعيت‌ سياسی آنان‌ ـ قاتلانی جاسوس‌ ـ توجه‌ نكرده‌ و خود را به‌ دُم‌ شعر و شاعری آنان‌ بيآويزد، اوبايد نوكر مخفی پوشاليان‌ باشد يا آدمی وجدان‌باخته‌ و كودن‌ كه‌ نظر و «تحقيق‌»اش‌ به‌ پشكلی نمیارزد. همچنان‌ نمیتوان‌ به‌ تعهد جان‌ نثارانه‌ی محمود فارانیها، و يوسف‌آيينه‌ها نسبت‌ به‌ خاينان‌ بنيادگرا حساس‌ نبود و بدون‌ ديدن‌ لكه‌های خون‌ مبارزان‌ در آستين‌ سروران‌ شان‌، زير نام‌ «آغازگر»، «نوپرداز» و «راهگشايان‌ شعر امروز» به‌ مجيز گويی آنان‌ پرداخت‌.

عاصی، مبلغ‌ دوست‌ داشتن‌ پوشاليان‌ و بنيادگرايان‌

در مقابل‌ اين‌ سوال‌ كه‌ نقطه‌ نظر تان‌ در مورد شعر و موسيقی آينده‌ چيست‌، پاسخ‌ ميدهد:

من‌ همين‌ مقدار میگويم‌ كه‌ شاعران‌ جوان‌ و تازه‌كارها نترسند. پرخاش‌ كنند ـ شهامت‌ را ريشه‌ بدوانند ـ شكيبا باشند ـ دوست‌ بدارند.

بهتر و صادقانه‌ بود اگر توصيه‌ خجسته‌ی «نترسيدن‌» را اولتر از همه‌ به‌ «استاد واصف‌» میكرد با فرض‌ اينكه‌ «بزرگمرد» نه‌ از سر علاقمندی به‌ پرچمیها و خلقیها بلكه‌ محض‌ به‌ علت‌ ترسی كشنده‌ از آنان‌ با رژيم‌ كنار آمده‌ و مهمترين‌ مهره‌ «ادبی»اش‌ شده‌ بود. اگر سازشكاری با رژيم‌، سياست‌ اصلی خود «نابغه‌» را تشكيل‌ نمیداد حتماً بايد به‌ «در سطح‌ بالا يگانه‌ شاعر كشور ما» میفهماند كه‌ اگر دل‌ و گرده‌ی «پرخاش‌»گری با رژيم‌ را ندارد، لااقل‌ از كاركردن‌ در دم‌ و دستگاههای آن‌ و نماينده‌ «ادبی» شدنش‌ در خارج‌ بپرهيزد كه‌ نه‌تنها گوش‌ و بينی خود بلكه‌ گوش‌ و بينی همه‌ی طرفدارانش‌ را از بيخ‌ بريده‌ و میبرد! لاكن‌ ـ به‌ سبك‌ خود آقای واصف‌باختری ـ «هان‌ مپندار» (۱۱) كه‌ میخواهيم‌ عاصی از «بزرگمردنام‌آور» میطلبيد «شهامت‌» يا چيزهايی از اين‌ نوع‌ را «ريشه‌ بدواند» كه‌ كار معمولاً نباتات‌ است‌، اما لازم‌ بود به‌ او میفهماند كه‌ با قبول‌ رياست‌ اتحاديه‌ها و مسئوليت‌ نشريات‌ پوشالی، شخصيتش‌ را با چنان‌ لوثی میآلايد كه‌ ديگر از شعرش‌ ولو آتش‌ هم‌ بپرد، مردم‌ و روشنفكران‌ مردمی به‌ آن‌ بهايی قايل‌ نخواهند شد چرا كه‌ ارزشيابی شعر شاعر جدا از سياست‌ و شخصيت‌ شاعر ارزشيابیای ناقص‌ است‌.

عاصی از ياد میبرد كه‌ اگر شاعران‌ جوان‌ «پرخاش‌» میكردند و «شهامت‌ را ريشه‌ میدواندند»، نه‌ در اتحاديه‌ها راه‌ میيافتند، نه‌ در نشريات‌ رژيم‌ و نه‌ دفترهای شعر شان‌ توسط‌ رژيم‌ به‌ چاپ‌ میرسيد. ولی مثل‌ اينكه‌ متوجه‌ شده‌باشد «زياده‌روی» كرده‌، فوری میافزايد شاعران‌ جوان‌ بايد «شكيبا باشند ـ دوست‌ بدارند» يعنی مقابل‌ آنچه‌ ميهنفروشان‌ بر سر مردم‌ و وطن‌ ما آورده‌اند شكيبا باشند و «دوست‌ بدارند» يعنی كينه‌ورزی كار خوبی نيست‌ و بايد حكومت‌ و حكومتيان‌ و نيز خاينان‌ بنيادگرا را منحيث‌ رهبران‌ فعلی و آتی ما دوست‌ داشت‌، به‌جنگ‌ شان‌ نرفت‌ تا بخير و بخوبی «مسير اصلی شعر و شاعر بالنده‌ و پويا خود بخود بصورت‌ سالم‌ و مثبت‌ پيدا شده‌ و بارآوری بوجود آيد»(!)

عاصی «غزلی» يا مقاومتی؟

اگر عرقريزی داكتر موسوی وغيره‌ مريدان‌ سينه‌چاك‌ عاصی، متمركز میبود به‌ ستايش‌ پر اغراق‌ وی از لحاظ‌ زيبايیهای بیمثال‌هنری شعرش‌، چندان‌ قيمتی نداشت‌ و میشد از آن‌ گذشت‌ زيرا كه‌ اينان‌ آنقدر خود را از هنر و هنر را از خود میدانند و آنقدر داغتر و بيقرارتر از بنيادگرايان‌ و باداران‌ برای «پايان‌ تاريخ‌» و صحت‌ و تثبيت‌ «نظم‌نوين‌جهانی» ابراز ايمان‌ و وفاداری مینمايند كه‌ هرگاه‌ جنايتكاران‌ بنيادگرا با نجاست‌ خود، نام‌ افغانستان‌ را از نقشه‌ گيتی هم‌ بزدايند، چرت‌ آن‌ بزعم‌ خود شان‌ «هنروادبيات‌ زادگان‌» خراب‌ نمیشود و لحظه‌ای هم‌ از مجلس‌آرايیهای «شاعرانه‌» و خواندن‌ «عاشقانه‌های سوخته‌ سوخته‌» وغيره‌ عملياتی لطيف‌ ازين‌ نوع‌، باز نخواهند ماند. اما گره‌ كار در آنجاست‌ كه‌ اين‌ افراد حاضر نيستند تا «پهلوان‌» شان‌ را بدون‌ آنهمه‌ آرايش‌ بدقواره‌ی «نبوغ‌»، «سلحشوری»، «مقاومتگری» و... به‌ ميدان‌ عرضه‌ نمايند.

«نابغه‌» را هر پديده‌ای روزمره‌ دچار «تغزل‌» میسازد اما از پوليگونهای رژيم‌، از خيانتها و جنايتهای اخوان‌، از خون‌ برومندترين‌ فرزندان‌ مردم‌ ما، از پستیها و تعفن‌ دستگيرپنجشيریها، اسداله‌حبيب‌ها، عبداله‌ نايبیها، لطيف‌پدرام‌ها، عنايت‌پژوهان‌ها، ليلاكاويان‌ها، فريد مزدك‌ها، كاوون‌ توفانیها، واحدنستوه‌ها و ساير ميهنفروشانی «شاعر» كه‌ هر روز در «اتحاديه‌ نويسندگان‌ و شاعران‌ ج‌.د.ا» با آنان‌ خوش‌ و بش‌ میكرد و میخنديد و مینوشيد، غباری هم‌ بر دل‌ «غزلی»اش‌ نمینشست‌ و «نبوغ‌ شاعرانه‌»اش‌ در آن‌ موارد بكلی عقيم‌ میماند.

عاصی در حاليكه‌ غزل‌ سرايیاش‌ را در هاله‌ای از تقدس‌ آسمانی میپيچد در مقدمه‌ مجموعه‌ «غزل‌ من‌ و غم‌ من‌» مینويسد:

نمیدانم‌ اين‌ وديعهء‌ لاهوتی چه‌ پيوندی با اندوهانم‌ دارد و چه‌ رابطه‌ با ضمير عاشقانه‌ام‌ گاهگاهی چندان‌ درهالهء‌ از قدسيت‌ تغزلی قرار میگيرم‌ كه‌ حس‌ میكنم‌ تمام‌ وجودم‌ غزل‌ است‌ و هرچيزی در نظرم‌ جلوهء‌ تغزلی میگيرد. گاهی كه‌ عطر گل‌ سنجد يا آكاسی مشامم‌ را تازه‌ میكند غزل‌ میگويم‌ گاهی كه‌ سخن‌ دل‌انگيز میشنوم‌ تمام‌ ابعاد ذهن‌ و فكر انديشه‌ و احساسم‌ غزلی میشوند. بارها اتفاق‌ افتاده‌ است‌ كه‌ بالبخند كودكی، با نگاه‌ مهربان‌ ياری يا نوازشهای قطرات‌ باران‌ بهاری و پاييزی، (...) مصراع‌ و مضمونی از غزل‌ بزبانم‌ شكل‌ گرفته‌ و از آنجا شده‌ام‌ شاعر (۱۲) و از همانجا آغازكرده‌ام‌ به‌ سرودن‌، گويی دستی لاهوتی چيزی را در خونم‌ به‌ حركت‌ میآورد و گويی همهء‌ اراده‌ و نيتم‌ در اختيار نيرويی آسمانی است‌ و هربار كه‌ بخواهد با انگيزهء‌ كوچكی وادار به‌ سرودنم‌ میكند. خدايا لحظات‌ شاعر بودن‌ و شعر سرودن‌ و آنهم‌ ترانه‌ و تغزل‌ چه‌ اثيری و چه‌ بیپهناست‌! خدايا دوست‌ داشتن‌ و عاشق‌ بودن‌ چه‌ خاص‌ است‌؛ و آدمیزاده‌ چقدر به‌ آن‌ نياز دارد! (خاصه‌ نياز دوست‌ داشتن‌ شاعران‌ رژيمی و اخوانی و شاعران‌ مرتد و تسليم‌طلب‌ بسيار حياتی میباشد!)

هرچند طولانی میشود ولی نديدن‌ بخش‌ ديگری از مناجات‌نامه‌ی «نابغه‌» حيف‌ است‌:

خداوندا زبانم‌ را با آب‌ صداقت‌ و مهرورزی و شهامت‌ و شجاعت‌ كه‌ لازمه‌ عشقی بزرگ‌ و زنده‌گانی پايدار است‌ شستشو بفرمای تا با بنده‌گان‌ عزيزت‌ (در درجه‌ اول‌ با پوشاليان‌ و خاينان‌ بنيادگرا) جز با صفا و عشق‌ كنار نيايم‌ و از بنده‌گان‌ دوست‌داشتنیات‌ جز مهربانی نبينم‌. (طبعاً وقتی بندگان‌ پوشالی و اخوانی از تو اينهمه‌ صفا و عشق‌ ببينند، ديگر چرا جز با مهربانی پيش‌ آمد داشته‌ باشند؟) خداوندا روانم‌ را با شسته‌ترين‌ افاده‌ها و عبارات‌ آراسته‌ گردان‌ كه‌ سخن‌ جز به‌ نيكويی نگويم‌ (مخصوصاً در مقابل‌ رژيم‌ و بنيادگرايان‌ و مشخصاً شاعران‌ مربوطه‌). و خداوندا جوانی و زيبايی او را پاينده‌دار تا سرايندهء‌ خوبيها و شايستگيهای فطری انسانيش‌ بمانم‌. آمين‌. (يك‌ سطر دعای آخر را نفهميديم‌ برای كيست‌، برای عبداله ‌نايبی، لطيف ‌پدرام‌، ليلا كاويان‌؟ يا برای استادش‌ واصف‌؟).

و شاعر «عصيان‌»ی در چند بيت‌ ذيل‌ وصف‌ حال‌ واضحتری از خود بدست‌ میدهد:

بيا كه‌ خود را سرد سازيم‌/ سر خود را تهی از درد سازيم‌/ بقول‌ يار: درد سر چه‌ فايده‌/ دل‌ در خون‌ و چشم‌ تر چه‌ فايده‌/ بيا ای دل‌ كه‌ باهم‌ يار باشيم‌/ زهم‌ دلبر به‌ هم‌ دلدار باشيم‌» («از آتش‌ از بريشم‌»).

آقای موسوی، آيا بازهم‌ میخواهيد به‌ فرمايشات‌ شما اعتنا كنيم‌ يا حرف‌ خود «نابغه‌» را مدار اعتبار قرار دهيم‌؟

راستی چرا شما در بيانات‌ تان‌ از زيبايی های بیمانند و پراسرار اين‌ مناجات‌ «به‌ گونه‌بازسازی» سخنی نگفتيد؟

آرزوهای عاصی با فاجعه‌ ۸ ثور برآورده‌ شده‌ بود!

«نابغه‌» ما، زمانی كه‌ ملتی زير سم‌ ستوران‌ جهادی جان‌ میكند، آرزوهايش‌ را تحقق‌ يافته‌ دانسته‌ شكرخدا را بجا میآرد! شايد اگر كلمات‌ ذيل‌ از زبان‌ خانمش‌ نمیبود بعضی خوانندگان‌ در مؤثق‌ بودن‌ آنها شك‌ میكردند:

«۴ ميزان‌ مصادف‌ با سیوهشتمين‌ سالگرد تولد عاصی بود آن‌ روز را در كانون‌ كوچك‌ خانواده‌ خود تجليل‌ كرديم‌. خيلی خوش‌ بود و در سفره‌ دعا كرد كه‌ شكرالحمداله‌ تاوان‌ سر و مال‌ نداديم‌، آرزوهايم‌ برآورده‌ شده‌ كتابهای زيادی چاپ‌ كردم‌. يكی دوتای ديگر زير چاپ‌اند، زن‌ خوب‌ نصيبم‌شد. اولاد دار شدم‌، صرف‌ آرزوی آرامی وطن‌ را شايد به‌ گور ببرم‌.» (۱۳)

وای، چه‌ آرزوهای جليلی! چه‌ روح‌ بزرگ‌ و آتشينی!

جای داكتر جاويد خالی كه‌ اوج‌ انديشه‌ و ذوق‌ و نازكخيالی و سلحشوری شاعرش‌ را درينجا میديد و بيشتر به‌ عمق‌ «واژه‌ و ايماژها» در شعر و عظمت‌ انسانيت‌ او پی میبرد.

درينجا قهارعاصی مصداق‌ خوب‌ وجيزه‌ كربلايی موسوی است‌ داير بر اينكه‌ «شاعر آنتن‌ جامعه‌ی خويش‌ است‌، نبض‌ حساسه‌ی شريف‌ و نجيب‌ زمان‌ و مكان‌ و دوران‌ خويش‌ است‌»! منتها با آن‌ دعای جاودانی، عاصی را انصافاً بايد «آنتن‌ بشقابی» و «رادار» جامعه‌ی خونبار و چركين‌ از تسلط‌ بنيادگرايان‌ ناميد و نه‌ محض‌ «آنتن‌».

كسی كه‌ نه‌ در زمان‌ اشغال‌ و حكومتهای دست‌نشانده‌ و نه‌ بخصوص‌ در ايلغار فاشيستان‌ جهادی، «تاوان‌ سر و مال‌» نداده‌ (هزاران‌ هزاری كه‌ اين‌ تاوان‌ را داده‌ اند به‌ نعل‌ بوتش‌)، برآورده‌ شدن‌ آرزويش‌ چاپ‌ كتابهايش‌ بود، روی بخاك‌ میافتد و خدا را شكر میكند كه‌ «زن‌ خوب‌» نصيبش‌ شده‌ و از آن‌ مهمتر اولاد دار شده‌، مشكل‌ است‌ فهميد كه‌ ديگر «آرامی وطن‌» (كه‌ برای وی جز تمركز قدرت‌ در دست‌ با كفايت‌ ربانی و مسعود و شركاء مفهومی نداشت‌) برايش‌ چقدر مسئله‌ میتوانست‌ باشد؟

«بزرگمردنام‌آور» و تفويض‌ «نبوغ‌» به‌ عاصی

سرانجام‌ ببينيم‌ آنچه‌ واصف‌ باختری پس‌ از مرگ‌ شاعر در مقدمه‌ «سال‌ خون‌، سال‌ شهادت‌» نوشته‌ تا چه‌ حد «نبوغ‌» عاصی را مدلل‌ ميسازد:

درباره‌ عاصی نكته‌يی كه‌ سخت‌ در خورد يادكرد است‌ اين‌ خواهد بود كه‌ او همان‌ گونه‌ سرود كه‌ زيست‌، زيستنش‌، شعرش‌ بود و شعرش‌ جوهر زنده‌گی و خلقيات‌ و باورهای استوارش‌.

زيستن‌ شاعر را در كشور و چند ماهی در ايران‌ مشاهده‌ كرديم‌ كه‌ نه‌ اينكه‌ جای باليدن‌ نداشت‌ كه‌ مملو از جهاتی نابخشودنی است‌. همچنين‌ نكات‌ اساسی «باورهای استوار» وی را ديديم‌ كه‌ عميقاً مطلوب‌ بنيادگرايان‌، و پوشالی پسند بود. حالا چرا اين‌ زيستن‌ و سرودن‌ بیافتخار بايد به‌ حساب‌ «نبوغ‌»ش‌ گذاشته‌ شود؟

اينجا بايد با ياسپرس‌ همداستان‌ باشد و گفت‌ همانگونه‌ كه‌ نمیشود ميوه‌ را از درخت‌ جدا پنداشت‌، شاعر و شعر او را نمیتوانيم‌ و نبايد از هم‌ جدا در نظر بگيريم‌. شعر آنگاه‌ از ارزش‌ بيشتر بهره‌ور میشود كه‌ شاعر مدعی تعهد و التزام‌، خود بدانچه‌ میگويد باور داشته‌ و پيشتاز راهی باشد كه‌ ديگران‌ را به‌ گام‌ نهادن‌ در آن‌ فرا میخواند.

به‌ به‌! به‌ منكرش‌ لعنت‌! نمیتوان‌ شاعری مرتجع‌، تسليم‌طلب‌ يا خودفروخته‌ را صرفاً بخاطر چند شعر از لحاظ‌ هنری كم‌نظيرش‌ ـ آنهم‌ در مكان‌ و زمانی چون‌ افغانستان‌ امروزـ ديوانه‌وار ستود. و نيز نمیتوان‌ و نبايد آنچنان‌ هنرمندی را صرفاً بخاطر حتی چند شعر خوب‌ اجتماعيش‌ بخشود و نقاط‌ ضعف‌ شخصيت‌ و يا سياستش‌ را در رزمگاه‌ امروز زير زد. (۱۴) ممكن‌ نيست‌ هنرمندی در زندگی روزمره‌، سازش‌ و كرنش‌ و تمكين‌ در برابر دژخيمان‌ پيشه‌ كند اما در آثارش‌ «سلحشور» و «نابغه‌» و... باشد. سخن‌ ژرف‌ و پرمعنايی است‌ كه‌: شاهكار واقعی صمدبهرنگی زندگيش‌ بود. هر هنرمندی تنها در پرتو اين‌ «شاهكار» است‌ كه‌ خواهد توانست‌ شاهكارهای ديگری بيآفريند.

شعر عبدالاله‌رستاخيز، داوودسرمد، انيس‌آزاد و سعيد سلطانپور، بهرام‌راد، خسرو گلسرخی و... با شخصيت‌ بزرگ‌ شان‌ عجين‌ بود و به‌ همين‌ خاطر هر قطره‌ خون‌ آن‌ قهرمانان‌ «محراب‌» و بسياری از شعرهای آنان‌، شعار خلق‌ بپاخاسته‌ میشود. آنان‌ به‌ «آنچه‌ گفتند باور داشتند» و با خون‌ خود راه‌ رهايی از هر ستم‌ و استثمار را كه‌ «ديگران‌ را به‌ گام‌ نهادن‌ در آن‌ فرا میخواندند» ترسيم‌ كردند.

ولی قهار عاصی «پيشتاز»ِ كدام‌ «راهی بود كه‌ ديگران‌ را به‌ گام‌ نهادن‌ در آن‌ فرا میخواند»؟ راه‌ «دل‌آباد» در سخیجان‌، راه‌ خانقاه‌ و راه‌ معاشقه‌ «شعری و ادبی» در «اتحاديه‌ شاعران‌ و نويسندگان‌»! و عاصی بيچاره‌ با راكت‌ همانهايی از بين‌ رفت‌ كه‌ به‌ آنان‌ اميد بسته‌ بود، برای شان‌ شعر میسرود، برای خوشی و رضايت‌ شان‌ بر جنازه‌ ظاهرشاه‌ خطبه‌ میخواند و البته‌ اينجا و آنجا از آنان‌ «انتقاد» هم‌ میكرد!

آيا او از همه‌ شاعران‌ میخواست‌ كه‌ به‌ احترام‌ دولت‌ اسلامی، كابل‌ را ترك‌ نكنند تا روزی هم‌ يكی از راكت‌های كور جهادی منفجر شان‌ سازد؟ نظر و كردار و نهايتِ كار قهارعاصی بر يكديگر منطبق‌ است‌. صرفاً مرگی غير طبيعی ـ در مورد عاصی مرگ‌ با راكت‌ ـ نمیتواند و نبايد فرد را ناگهان‌ به‌ «قديس‌» و بعد «نابغه‌» و «چه‌ و چها» بدل‌ سازد.

و «هان‌ و هان‌» خواننده‌ نپندارد كه‌ در مقدمه‌ی «بزرگمرد نام‌آور» فقط‌ همين‌ نكته‌ است‌ و بس‌. نكته‌ كم‌ نيست‌ اما اينجا مجال‌ درنگ‌ برهمه‌ی آنها نيست‌. تنها به‌ يك‌ حرف‌ ديگر او توجه‌ میكنيم‌ كه‌ با آن‌ آيينه‌ای از خود و دلدادگانش‌ را بدست‌ میدهد:

«قاتلان‌ او لابد از منطق‌ فرانكو بهره‌ جسته‌اند كه‌ در باب‌ روشنفكران‌ كشور خود گفته‌ بود: يا میخريم‌ و ساكت‌ شان‌ میسازيم‌، يا میكشيم‌ و ساكتشان‌ میسازيم‌. اما عاصی از يك‌ سو خرقهء‌ آن‌ فرقه‌ را به‌ دوش‌ داشت‌ كه‌ گوهر شرف‌ خويش‌ را در هيچ‌ ميزانی برای بيع‌ و شری نمیگذارند» (!)

«دست‌ مريزاد» (۱۵) «بزرگمرد نام‌آور»! ولی راكتی كه‌ جان‌ عاصی را گرفت‌ از آن‌ راكت‌های كوری بود كه‌ خاينان‌ با «قدوبالای خوشنما» حين‌ سگ‌جنگی بر سر يكديگر و بر سر مردم‌ كابل‌ میباريدند و عاصی هرگز هدف‌ مشخص‌ هيچيك‌ از آنان‌ نبود تا «ساكتش‌» سازند. او چه‌ گفته‌ بود كه‌ بايد ساكت‌ میشد؟؟ همه‌ مقدمه‌های مجموعه‌هايش‌ را با يك‌ آيت‌ عنوان‌ میداد و به‌ پايان‌ میرساند؛ مناجاتش‌ را ديديم‌؛ برای محمد(ص‌) و علی(ع‌) كم‌ نگفته‌؛ از خطبه‌ خوانی سرتاپا ارتجاعی و مشمئزكننده‌ روگردان‌ نبود؛ كاكه‌ و سرشار ايران‌ رفت‌ و به‌ خون‌ هزاران‌ هزار جانباخته‌ی آزادی و دهها شاعر شهيد آن‌ ديار تف‌ كرد؛ با مزدوران‌ وطنی رژيم‌ ايران‌ به‌ گفت‌ و شنود نشست‌؛ از ديدن‌ جناياتِ «برادرمسعود» در افشار كابل‌ روی برتافت‌ و... (۱۶)

«بزرگمرد» محترم‌، چنين‌ شاعری را فرانكوهای جهادی نه‌ اينكه‌ نمیخواهند «ساكت‌» شود بلكه‌ طبق‌ ضرورت‌ او را با ناز و نوازش‌ برای خود نگهميدارند مخصوصاً كه‌ زحمت‌ «اسلامی كردنش‌»را هم‌ ندارند.

اجازه‌ هست‌ بپرسيم‌ كه‌ خودت‌، اكرم‌عثمان‌، رهنوردزرياب‌، رازق‌روئين‌، ا. نگارگر، بيرنگ‌ كوهدامنی، ناظمی و... طی هجده‌ سال‌ تمام‌ چرا ساكت‌ بوديد؟ به‌ دليل‌ آنكه‌ خريده‌ شده‌ و «گوهر شرف‌» خويش‌ را ارزان‌ به‌ «بيع‌ و شری» گذاشته‌ بوديد؟؟ اگر بگوييد خير، پس‌ آيا در پلچرخی يا قتلگاه‌ ديگر به‌ شهادت‌ رسيده‌ بوديد؟! اگر باز جواب‌ منفی باشد پس‌ بايد پذيرفت‌ كه‌ اصلاً «ساكت‌ سازی» شما مطرح‌ نبود و ازينرو پوشاليان‌ و جهاديان‌ خاين‌ هيچگاه‌ در برخورد به‌ شمايان‌ «از منطق‌ فرانكو بهره‌» نجسته‌ و نمیجويند.آن‌ جلادان‌ خاين‌ تنها در سروكار داشتن‌ با مبارزان‌ خواستار سرنگونی و نيستی شان‌ است‌ كه‌ از منطق‌ فرانكو چه‌ كه‌ از منطق‌ بینظير جهادی و طالبی خود بهره‌ میجويند. درست‌ است‌ «استاد»؟

آخ‌ كربلايی موسوی و «بزرگمرد»جان‌، افسوس‌ و صد افسوس‌ كه‌ گپ‌زدن‌ مفت‌ است‌ و آسان‌ آنهم‌ با مردمی كه‌ در دوزخ‌ بنيادگرايان‌ میسوزند و هنوز فرصت‌ نيافته‌اند تا حساب‌ روشنفكرانی «اسهالی» را برسند كه‌ از بازی و رقصيدنی زشت‌ با كلمات‌ تصنعی خود خسته‌ نمیشوند.

و كلام‌ آخر اينكه‌، اگر شما آقای داكتر عسكر موسوی از عوامل‌ كارت‌دار و علنی حزب‌ وحدت‌ يعنی از «قوماندانان‌ فرهنگی» و مقيم‌ اروپايش‌ باشيد، آنگاه‌ از گفتگو با شما متأسفيم‌. چرا كه‌ ما با هيچكدام‌ از تبهكاران‌ خاين‌ جهادی و بشمول‌ مزدوران‌ ايران‌ سر «بحث‌» نداريم‌ و غالباً افشای چاكران‌ «فرهنگی» آن‌ها را هم‌ كاری زايد میدانيم‌. ما عمدتاً به‌ پاره‌ كردن‌ ماسك‌ آن‌ دست‌ پروردگانِ ميهنفروشان‌ پرچمی، خلقی، جهادی يا طالبی می پردزايم‌ كه‌ زيرنام‌ «شعر» و «ادب‌» و با شكلك‌ دادنهای «مدرن‌» و حتی «دموكراسی طلب‌» به‌ خود، مصمم‌ اند برمردم‌ گرفتار طاعون‌ سياه‌ بنيادگرايی و بر جنبش‌ آزاديخواهانه‌ی ما، خنجر خيانت‌ شان‌ را فرو برند.

چون‌ قهارعاصی ديگر زنده‌ نيست‌ و چون‌ سينه‌ زنان‌ پس‌ از مرگ‌ او كاذب‌ و متقلب‌ و كاسبكار بنظر میخورند بناءً برخورد و ارزيابی مشخص‌ شعرهای او را كه‌ درهمان‌ سطح‌ كشورهم‌ مقام‌ ممتازی را احراز نمیكند، ضرور و اساسی نمیدانيم‌. به‌ همين‌ علت‌ از چاپ‌ نوشته‌ی همكار ما م‌. مرادی درباره‌ دفتر های شعر وی صرفنظر شد.



_________________________

(۱) داكتر موسوی در پانويس‌ مقاله‌اش‌ میگويد: «دوستانی گفتند كه‌ لطيف‌ پدرام‌ شاعر خوب‌ ما قوماندانی نظامی شده‌ است‌. و الله‌اعلم‌»!

خير آقای داكتر با «والله‌ اعلم‌» گفتن‌ خود را به‌ كوچه‌ حسن‌ چپ‌ و جهالت‌ نزنيد. «شاعر خوب‌» شما و همدستانش‌ از همان‌ زمانی كه‌ خود و قلم‌ شان‌ از سمت‌ خدمت‌ به‌ خاد به‌ سمت‌ شغالان‌ بنيادگرا چرخيد، بر مرحله‌ی تيره‌تر و جديدی از خيانت‌ خود صحه‌ گذاشتند و نه‌ بعد از اينكه‌ «قوماندان‌ نظامی» شده‌ باشند. به‌ گفته‌ی شاملو اگر «مسئوليت‌ ناشناسی جراح‌ يك‌ تن‌ را میكشد، مسئوليت‌ ناشناسی هنرمند روشنفكر جامعه‌يی را». خيانت‌ لطيف‌ پدرام‌ها با «قوماندان‌» شدن‌ دايره‌ محدودتری میداشت‌ تا قلمزنی برای باداران‌ بنيادگرای شان‌.

و پس‌ از شرح‌ «تاكسی وانی» و كچالو فروشی استادان‌ پوهنتون‌ كابل‌، داكتر موسوی میسرايد: «ای وای! وای تفو بر اين‌ روزگار بدتبار!»

كربلايی محترم‌، اينقدر «نازك‌ طبعی» و «شاعرانه‌»نويسی را در جيب‌ تان‌ بگذاريد؛ «تفو بر اين‌ روزگار بدتبار» يعنی چه‌؟ اينرا بنيادگرايان‌ بدذات‌ هم‌ به‌ دهان‌ میآرند. اگر دل‌ تان‌ پيش‌ آن‌ جلادان‌ كثيف‌ نباشد بگوييد تفو بر خاينان‌ بدتبار و جهادی از جنس‌ سنی و شيعه‌ و مزدوران‌ ايرانی و غيرايرانی بيمارش‌!

و از طرف‌ ما مخصوصاً تفو به‌ پادوان‌ روشنفكر آن‌ سگان‌ بيگانه‌!

(۲) چرا «نيم‌بند»؟ بخاطر آنكه‌ اول‌ دزدان‌ جورنيامده‌ و صبغت‌اله‌ مجددی را به‌ رياست‌ برگزيدند كه‌ آدم‌ آسان‌ و ابن‌الوقتی بود و به‌ دهل‌ هر باند میتوانست‌ برقصد ليكن‌ گروهش‌ بنيادگرا نبود؟ يعنی بايد يكدست‌ میبود و متشكل‌ از مثلاً ربانی و مسعود و مزاری و محسنی و اكبری تا «مجاهدينی كامل‌» شود؟

(۳) حجت‌ محقق‌ برای اثبات‌ قهرمانی عاصی اين‌ بند است‌: «گرچه‌ هر امر خوب‌ و زشت‌ زمان‌/ نيست‌ فارغ‌ ز بوی استثنا/ ليك‌ گند آنچنان‌ فراوان‌ بود/ كه‌ بپوشيد روی استثناء»

(۴) مجموعه‌ «ديوان‌ عاشقانهء‌ باغ‌»

(۵) گفتيم‌ كه‌ آقای موسوی در مقاله‌اش‌ از اين‌ جمله‌پردازيهای تقليدی و عموماً بیمعنا و يا مذهبی زياد دارد: «(شاعری كه‌ حساس‌ نباشد) حتی اگر ديوان‌ پشت‌ ديوان‌ چاپ‌ كند و مثل‌ لوله‌ آفتابه‌ شعر بگويد(...) شاعر نيست‌ و از شعور شريف‌ و نجابت‌ روحانی انسانی بیبهره‌ است‌.»

و البته‌ «شعور شريف‌» همانست‌ كه‌ ايشان‌ و قهارعاصی را در هشت‌ ثور به‌ زدن‌ «بانگ‌ شاديانه‌ی پيروزی» رهنمون‌ میشد! «نجابت‌ روحانی انسانی» نيز معلوم‌ است‌: مثل‌ شاعران‌ خاين‌ بنيادگرا بايد آيت‌ و حديث‌ را در شعر راه‌ داد تا مقبول‌ رهبران‌ خوشنمای جهادی قرار بگيری!

واقعاً رژيم‌ ايران‌ و خاينان‌ جهادی و طالبی كور اند كه‌ هر كس‌ و ناكس‌ را وزير «ارشاد و فرهنگ‌ و شريعت‌» خود میسازند ولی موجوداتی مثل‌ داكتر موسوی را با اينهمه‌ «شعور» و «نجابت‌ روحانی»اش‌ زياد قيمت‌ نمیدهند.!

(۶) نوعی موسيقی كلاسيك‌ هندی كه‌ گويا قهارعاصی و دسته‌اش‌ با خواندن‌ آن‌ غوغای جنگ‌ ضد روسی و ضد ميهنفروشان‌ را بباد فراموشی میسپردند.

(۷) اين‌ جمله‌ را داكتر موسوی از نشريه‌ برادرانش‌ آورده‌، «نامه‌ خبری وحدت‌»، نمايندگی حزب‌ وحدت‌ اسلامی افغانستان‌ در اروپا، ۱۳۷۳، لندن‌.

(۸) رجوع‌ شود به‌ «مسئله‌ ملی و بدمستی های شونيستی و قومپرستانه‌ی محلی» («پيام‌ زن‌»، شماره‌ ۴۰)

(۹) پشت‌ گپهای نصف‌ ديگر روح‌ شاعر يعنی فرهاددريا در «سباوون‌» نمیگرديم‌. به‌ «هنرمندی» نبايد پرداخت‌ كه‌ هنگامی كه‌ آزادی و هستی وطن‌ ما برباد رفته‌، رژيم‌ پوشالی را اينطور «هنرمندانه‌» انتقاد میكند: «عدم‌ موجوديت‌ يك‌ سيستم‌ آموزشی، بصورت‌ قطع‌ عدم‌ موجوديت‌ وسايل‌ موسيقی، اتاق‌ مشق‌ نوازنده‌ها، كمكهای پولی، ستيژهای آزاد برای عرضه‌كارهای تازه‌ی هنرمندان‌، عدم‌ موجوديت‌ مغازه‌های فروش‌ وسايل‌ موسيقی(...) در كشور ما يك‌ عنوان‌ كتاب‌ يا رساله‌ هم‌ درباره‌ موسيقی وجود ندارد. نه‌ تجديد چاپ‌ آثار قديمی و نه‌ رساله‌های نو، در حاليكه‌ ده‌ها عنوان‌ كتاب‌ در موارد ديگر در مطابع‌ كشور ما به‌ چاپ‌ میرسد و عرضه‌ میشود، به‌ استثنای موسيقی»!

(۱۰) رجوع‌ شود به‌ مقاله‌ «"راه‌" سنگر متحد شاعران‌ و نويسندگان‌ خادی، سازشكار و خاين‌»، «پيام‌ زن‌» شماره‌ ۴۰

(۱۱) تا جاييكه‌ ما ديده‌ايم‌، «بزرگمرد واصف‌» در مقدمه‌ «تنها ولی هميشه‌» فرموده‌:

«هان‌ مپندار كه‌ شعر ما سراپا چنين‌ بوده‌ است‌ كه‌...»

و در مقدمه‌ «سال‌ خون‌، سال‌ شهادت‌» اينچنين‌ شيرين‌ ندا سر میدهند:

«هان‌ و هان‌ كوته‌ انديشان‌ نپندارند و نگويند كه‌...»

(۱۲) آيا او زمانی مدعی نشده‌ بود كه‌ «تلخیها، زخمها و بيدادها» شاعرش‌ كرد؟

(۱۳) مقدمه‌ «از آتش‌ از بريشم‌»

(۱۴) فاروق‌ فارانی را كه‌ زمانی سروده‌ بود:

چوپيشاهنگ‌ برخيزد اگر روزی زخون‌ و دود/ به‌ تاجش‌ قطره‌ای از خون‌ من‌ هم‌ نقش‌ خواهد بود/ اگر از خاك‌ من‌ اردوی مردم‌ بگذرد روزی/ به‌ پايشان‌ غبارم‌ چه‌ بيتابانه‌ خواهد سود.

ديديم‌ كه‌ وقتی عوض‌ اردوی مردم‌، غبارش‌ را زيرپای «نسيم ‌هاي ‌تازه‌» ريخت‌ و به‌ ذلت‌ باورنكردنی انتشار ابتذال‌ نامه‌هايی مثل‌ «نوبهار»، «راه‌» و «قتقتك‌» دادن‌ مردم‌ و فسادهايی ازينگونه‌ گرفتار آمد، چگونه‌ سرانجام‌ بمثابه‌ شاعری خوار، مرتد و بازاری طرد شده‌ و چنان‌ به‌ زمين‌ خورد كه‌ ديگر برنخاست‌.

سياوش‌كسرايی با ايستادن‌ در جبهه‌ مبارزه‌ ضد ستمشاهی، «آرش‌ كمانگير» مردم‌ ايران‌ بود اما زمانی كه‌ از حزب‌ خاين‌ توده‌ نبريده‌ و در سطح‌ شعر سرايی برای المپيك‌ مسكو و «حزب‌ دموكراتيك‌ خلق‌ افغانستان‌» سقوط‌ كرد و حتی از ننگ‌ رابط‌ بودن‌ بين‌ جاسوسان‌ حزب‌ خودش‌ و ميهنفروشان‌ پرچمی اباء نورزيد، پيش‌ از آنكه‌ در مسكو بميرد ديگر برای مردم‌ ايران‌ زنده‌ نبود.

(۱۵) «بزرگمرد نام‌آور» همانطوری كه‌ شوق‌ دارد بجای داكتر، «پزشك‌» بگويد، «دست‌ مريزاد» را به‌ آفرين‌ و امثالش‌ ترجيح‌ میدهد زيرا اگر وی «در سطح‌ بالا يگانه‌ » است‌، ايضاً در سطح‌ بالا بايد نوآوری محيرالعقول‌ نيز محسوب‌ شود! شنيده‌ايم‌ كه‌ «صاحبدل‌» خوش‌ قريحه‌ و خوش‌ ذوق‌ ما علاقمند است‌ تا ماههای مسيحی را نيز فرانسوی تلفظ‌ كند كه‌ ديگر فارسی گوی سره‌ شود!!

به‌ راستی كه‌ وقتی شاعر و شعر از مضمون‌ سياست‌ مردمی تهی شد، برجايش‌ چه‌ ابتذال‌ و سبكسريهايی است‌ كه‌ قد نمیكشد.

(۱۶) بنابر آنچه‌ شمرديم‌، قهارعاصی بدبختانه‌ در عمل‌ مرد «نه‌گفتن‌» نبود و پس‌ به‌ اين‌ شعرش‌ هم‌ صادق‌ نبود كه‌:

از تو ای دوزخ‌ تنگ‌!/ درهء‌ آتش‌ و عشق‌ و ايمان‌!/ دو فرآوردهء‌ انسانشدن‌ آموخته‌ام‌/ عشق‌ تسليم‌ نكردن‌!/ هنر نه‌گفتن‌!

آيا كربلايی ما مثالی دارد كه‌ عاصی در كجا و كی و در برابر كی، «نه‌» گفته‌ است‌؟