من زنم كه بسوی آفتاب پرواز دارم
بر بال مرغ آتشین
تا بربایم آتش سرخ را
بهر ویرانی ستم
من زنم كه دیگر آزاد شده ام
از پنچه جلاد روزگار
با اندیشه سرخ و آتشین
با قلب نرم و خونین
با چشمی چو ابر
لیك با عزم آهنین
فریاد بر لب دارم كه ...
من سلطه استبداد شكستم
من طلسم شوم خدایان ستم را
با پیكان زرافشان خورشید
پر از اعتماد شكستم
آری ـ آری ـ من دژ بیداد شكستم
من زنم كه بسوی آفتاب پرواز دارم
تا بربایم پیكان آتشین
با سر پنجههای نازكم
لیك با عزم آهنین
بهر روشنایی شهر ظلمت
تا بدرم قلب دژخیمان ستم را
با پنجههای فولادین
و خاموش سازم تا به ابد
آواز شوم ابلیسان ظلمت را
با نغمهای از نور راستین
از چشمه خورشید
آری من زنم و بسوی آفتاب پرواز دارم
به چشم كم منگر به من
كه من نعره آزادی ام، بشكستهام دژ فولادین
پر نیرو و توانایی ام
من در این آغاز قرن نو
دریچهی بسوی نور میگشایم
و سرشار ز روح آزادی
بسوی اوجها پرواز میكنم
من در این آغاز سدی نو
دریچههای تاریكی را میبندم
من از شهر ظلمت آمده ام
بسوی نور میپرم
من قفس طلایی خدایان ستم را
در هم شكستم
من آن دامن دوهزار ساله را
من آن دامنی كه پر از شقاوتست و ظلم
بدور میاندازم
من آن دامن كهنهی رنجها را دیگر نمیپوشم
من بهر زندگی نوین
دامن تازه میخرم
دامنی پر از گلهای آتشین
دامنی پر از گلهای لاله
دامنی پر از سروهای آزاده
دامنی كه از اشعه خورشید بدرخشد
من دوست ندارم دیگر آن دامن كهنه را
دامنی كه با زنجیر ستم دوخته شده بود
پرواز من بسوی روشناییهاست
من آن چادر را بدور میافگنم
من آن چادر تاریك را
من آن چادر را كه بال پروازم را میبست
من آن چادر كهنهی استبداد را
من آن جال فریب را
آری من آن زنم كه بسوی آفتاب پرواز دارم.
س. س.