دوست ما فهیم ر. از پشاور مینویسد: «من با شما موافقم كه واصف باختری با خسته نشدن تا آخر از زیست باهمی با روسها و میهنفروشان پرچمی و خلقی و بعد هم با ادای چاپلوسی مقابل جنایتكاران جهادی، چیزی به نام حیثیت و آبرو برایش باقی نمانده است. اما تصور نمیكردم كارش در حد "بالا" رفتنها از نوشتههای دیگران هم پیش رفته باشد. كاش ادعایی كه در این مورد در "پیام زن" شماره ۵۰ شده و همچنان عارف شدن و شعر عرفانی او را كمی بیشتر توضیح دهید تا سوال من و شاید بسیاری چون من حل شده باشد.»
• بلی دوست عزیز، متاسفانه این به قول مرحوم فاروق فارانی "در سطح بالا یگانه شاعر" وقتی آنقدر بیغرور شده و تنزل كند كه وظیفه ستایش كودكانه و تهوعآورش را به دست شكنجهگری خادی نظیر حسینخان فخری بسپارد، زیر زدن تعبیرها و جملاتی از این و آن نویسنده ایرانی را بدون ذكر ماخذ به یقین باید حق مشروع و مسلمش بداند. ارتجالا این مثالها از «بالا» رفتنهایش در ذهن ما میآید:
در مصاحبه بدنامش در مجله «راه» عبارت «فتیلههای نیم سوخته» را به كار میبرد (كه البته شاعر فرهیخته و گریخته ف.فارانی آن رابرجسته هم ساخته است) كه ازاحمدشاملو است.
در مقدمه كتابی از قهارعاصی (تنها شاعر فارسی زبان كه بر شمشیر خمینی بر سر سلمان رشدی و در واقع اصل آزادی بیان بوسه زد) بنام «سال مرگ، سال شهادت» مینویسد: «قاتلان او، لابد از منطق فرانكو بهره جسته اند كه در باب روشنفكران كشور خود گفته بود: یا میخریم و ساكتشان میسازیم، یا میكشیم و ساكتشان میسازیم.»
صرف نظر از مصداق نداشتن گفته فوق با جریان كشته شدن تصادفی قهارعاصی توسط یكی از راكتهای كور جهادی، عبارت مذكور در «طلا در مس» درج است: «سلاحهای دیكتاتورهای سیاسی در مبارزه با هر مصلح و انقلابی حقیقتبین عبارتند از این كه: یا او را میخرند و ساكتش میكنند، یا او را میكشند و ساكتش میكنند و یا خود دربارهء او بطور مطلق سكوت اختیار میكنند.» (ص. ۵۴۲)
به یقین آقای واصف و مریدان خادی و جهادیش خجالت نمیكشند ولی ما در برابر فارسیزبانان كشورهای دیگر از این همه فقر و ذلتهای «شاعر زمانه» نمیتوانیم احساس ناراحتی نكنیم.
قصه «حادثه» وی كه قصه كهنهای است و مسخرگیاش زمانی غمانگیزتر میشود كه استادی مثل داكترجاوید به منظور ابراز «ارادت» به شاعر به علت ناآگاهی خودش یا ناآگاه انگاشتن كامل خوانندگان، آن («حادثه») را به مثابه نقلقولی زیبا و جاودانی منسوب به واصفباختری میداند. («كاروان» شماره ۲۶) ولی از بخت بد داكتر جاوید و واصف باختری و تمامی پیروان خادی و جهادیش كه لفظ «حادثهای» نیز در چندین جا در «طلا در مس» به چشم میخورد كه اگر مدعیان منكر شدند صفحاتش را ذكر خواهیم كرد.
در ایران آنقدر سقوط های رقتبار وجود ندارد كه كلمات متداول و روزمره مثل «تورق»، «حادثه» و... را كه هزاران نویسنده یا مردم عادی هر روز در گفتار یا نوشتار به كار میگیرند، سند افتخار كسی بسازند. اما بدبختانه انجمنیهای پرورده شده در دامن خاد و «امارت» طالبی یا ربانی، میسازند كه بیانگر بیمایگی، گدا متكبری و مشكلات شان در تعریف و تمجید از یكدیگر است. (۱)
علاوه بر خادیهایی مثل حسین فخری كه «پیام زن» توبره دزدیاش را باز نمود، جهادیهای «دمكراتیك» مثل رنگین خان دادفر سپنتا و نصیر مهرین حتی عنوان های «آثار» و افاضات «ادبی» شان را از نویسندگان ایرانی میدزدند تا خالی بودن و جهادی بوی بودن خود را به مدد این سرقتها بپوشانند. (۲)
از دو «فرهیخته» و گریخته نوكار فوق هیچ تعجب ندارد اما «شاعر زمانه» چرا در چنین حضیضهایی رسوا فرو رفته و میرود؟ به نظر ما جواب جز این نخواهد بود كه: وقتی فردی ـ هر چند با استعداد ـ بیعزتی را در سطح تبانی با اشغالگران و سگهای آنان و نیز اظهار چاكری بدون قید و شرط در برابر جنایتكاران مذهبی برساند، چگونه میتواند برخلاقیت خودش متكی باشد، كارش را اعتلا و مردم ماتمزدهاش را امید بخشد؟ وقتی شاعر یا نویسندهای در بند رهایی وطنش و جنگ آزادیخواهانهی مردمش نباشد دیگر به آدمی میماند كه آب از سرش پریده و دیگر با مفاهیمی چون «مسئولیت» و «قلم را شمشیر ساختن»، «به جنگ بیعدالتیها رفتن» و... احساس بیگانگی و بیزاری میكند. و بالنتیجه نوشتههایش (چه شعر و چه نثر) نیز نااصل، ساختگی، مبتذل، تقلیدی و به همان سبكی و بیباری و بیخاصیتی و انحطاط شخصیت و موضع سیاسی وی میباشد.
حالا كه گپش آمده جهت مجاب ساختن سختباوران بد نیست به چند نكته خیلی خیلی كوچك برای دیگران ولی نه چندان كوچك برای یك «شاعر زمانه » اشاره نماییم:
مقدمهاش را بر «سال خون، سال شهادت»، با این كلمات میآغازد: «خبر كوتاه بود و فشرده...»!
و اگر حقیقت را گفته باشیم روشنفكران آزادیخواه ما از جامعه ادب و هنر آزادیخواه ایران به سبب این مرداری نویسندگان و شاعران خادی ـ جهادی كه همچون خاینان حزب توده و چریكهای اكثریت شعار شان بود: «خادی هستیم و همراه امام / ماندگارم كه زمان است به كام»، یك پوزشخواهی را به گردن دارند. البته بر آقای محمود دولت آبادی (و شاید كسان دیگر) هم است كه در فرصتی مناسب از مصاحبه با لطیفپدرام شكنجهگر خادی كه هنوز مارك جهادی را برخود نزده بود، از مردم ما عذر خواهی كند.این مقدمه ۶ صفحهای به تنهایی مخزنی از حرفهای مفت و شاریده «شاعر زمانه» به شمار میرود، مثل مقایسه بیشرمانه قهارعاصی با لوركا و ناظمحكمت؛ «نبودن وی (قهارعاصی) به حجم همه كوهساران كابل سوگوار بر دوش مردم سنگینی میكند» (ولی خون شاعران شهید مانند رستاخیز، سرمد، لهیب و... در دل بیدرد او هیچگاه و به حجم هیچ كوهساری سنگینی ندارد)؛ «مردم پاسدار نام بلند تو هستند، دور باد گرد ناسپاسی از دامان منزه مردم!» (ولی شاعر بزدل از چنین اشارههای مادرانه به شاعران شهید اباورزید تا امكان التجا به دامان پوشالیان و اخوانیان را از دست ندهد)؛ «این قول شریف در آخرین نفسهایت جاری بود: اگر بر حق بمیریم چه پروا از مرگ» (اما نمیفرماید كه «آتشپارههای هاوان» كدام جنایتكار بنیادگرا عمدا به سوی قهارعاصی پرتاب شد كه او هم مرگ در اثر آنها را «برحق» گفته و قهرمانانه به استقبالش شتافت كه رجزخوانی و لفاظی میان تهی «شاعر زمانه» و زمانهها را نیز تور داد؟)؛ «تو شهسوار نه یك تن كه یك سپاه بودی، فرهنگ ما به غریو و غرنگ شعر تو نیاز داشت» (بدون شك سپاه این فرهنگ سپاه انجمنیها بود و شما سپهسالارش! ولی
البتهعباراتی به غایت «عمیق» هم در مقدمه وجود دارند: «اكنون و در هر اكنون تاریخی شاعر حادثههای دیروز شاعر اكنونیان همان لحظه و همان تاری خواهد بود و در كلیت پذیرفتنی» كه مطمئناً نه «شاعر معصوم» قادر به معنی كردن آنها خواهد بود و نه منتقد نامعصوم خادیاش حسین فخری.
اما هیچ یك از آن چه گفتیم به پای «موقع شناسی» بینظیر «صاحبدل» نرسد. او در سالهای قبل از بیعت به میهنفروشان مذهبی، در مثلا مقدمه بر مجموعه «تنها ولی همیشه» از قهار عاصی، حرفش را با كلماتی از نیچه فیلسوفی كه گفت «خدا مرده است» به پایان میبرد و در مقدمه بر كتاب اكرم عثمان «مردها را قول اس» هم اثری از مسلمان نماییها و قیافه گیریهای نفرتبار جهادی به چشم نمیخورد. ولی حینی كه كابل با ورود تجاوزكاران پلید بنیادگرا در خون تپید، او در نخستین فرصت، مقدمهاش را به جای آوردن نقلقول از آن فیلسوفهای «خطرناك»، اینچنین خاتمه میبخشد: «والحمدالله اولا و آخرا»! و در مصاحبه با مجله «راه» هم چندین مورد از اسلام آوردنش برای «امارت استاد» را به یاد داریم.
«شاعر زمانه» خواهد سنجید كه برای خوش آیند دژخیمان طوری با «زرنگی» و «دیپلماسی» سخن گفته كه هیچ كس به آن پی نخواهد برد. اما توجه نمیكند كه اظهار چاپلوسی در برابر جنایتپیشگان دینی ولو هم با «ظریف»ترین و «شاعرانه»ترین بیانها، از دید مردم نمیتواند پنهان بماند. از طرف دیگر نمیداند كه تاری زوال و تسلیمش به خاینان غیردینی و دینی، امروزه نیست به بیش از ۲۰ سال قبل برمیگردد و جلوههایی دارد به مراتب انزجارآورتر از آنچه ذكرش رفت.
«بالا» رفتن از كتابها هیچگاه به معنی «وفاداری» به آن كتاب ها و صاحبان شان نیست. ببینیم كه واصف وغیره شاعران و نویسندگان خادی ـ جهادی و تسلیمطلب به همان كتاب زیر بغل شان كه فراوان از آن میدزدند، نیز چقدر خاین هستند. در «طلا در مس» گفته میشود: «شاعر روزگار من و شما خانمها و آقایان معاصر، نباید از تكفیر بهراسد و نباید با تحمیق بسازد. اگر در گوشهای از جهان به او گفتند: ننویس! ننوشتهها را بگوید؛ اگر گفتند: نگو! نگفتهها را به اشاره مبدل كند؛ اگر اعضای اشارهاش را بریدند، با حالت بفهماند، با بغض بشناساند، با كینه بیآگاهاند؛ و اگر گردنش را زدند، صدای «اناالحق» از رگهای گردنش، كه سیمهای هادی شعور و معرفت او هستند، جهان را چراغانی كند؛ و اگر قطعه قطعهاش كردند، در میان امواج دریایش انداختند، هنوز صدای هشدار دهندۀ "آی آدمها"یش شنیده شود.»
«آنهایی كه میگویند: ما شعر تغزلی میگوئیم تا آلام روح مردم را تسكین بدهیم، چرا كه شعر، چیزی جز تغزل بخاطر تغزل نیست، كار شان تخدیری است و در واقع بدان میماند كه در بحبوحهء جنگی خونین، مردم را دعوت كنیم تا به موسیقی شوپن گوش كنند؛ یا موقعی كه از بالای سر مردم جهان گلولههای خمپاره رد میشود و هر لحظه امكان دارد بشریت نابود شود، در سنگر خود، بدور خویش، هالهای از تقدس عارفانه بتنیم و بنشینیم و با بادبزن عرفان از ناف به پائین مان را باد بزنیم؛ یا آئینهای در برابر خود بگذاریم و با دقت تمام از كنار سر، فرق زیبائی برای گیسوانمان باز كنیم.»و زندگی و كار واصفها و «شهسواران» انجمنیاش در برابر چشمان ماست كه چگونه حتی پیش از تكفیر و تحمیق و تهدید، بیرق تسلیم بدون قید و شرط را در برابر ستمگران مختلف بلند كردند.
و اگر حقیقت را گفته باشیم روشنفكران آزادیخواه ما از جامعه ادب و هنر آزادیخواه ایران به سبب این مرداری نویسندگان و شاعران خادی ـ جهادی كه همچون خاینان حزب توده و چریكهای اكثریت شعار شان بود: «خادی هستیم و همراه امام / ماندگارم كه زمان است به كام»، یك پوزشخواهی را به گردن دارند. البته بر آقای محمود دولت آبادی (و شاید كسان دیگر) هم است كه در فرصتی مناسب از مصاحبه با لطیفپدرام شكنجهگر خادی كه هنوز مارك جهادی را برخود نزده بود، از مردم ما عذر خواهی كند.
باری، چنانكه بارها گفته ایم جنبههای به اصطلاح «ادبی» خودفروختگان انجمنی، در مقایسه با ماهیت ارتجاعی سیاسی آنان هیچ اند یعنی داغ اصلی در پیشانی آنان همانا سازش و معامله بااشغالگران، پوشالیان وجنایتپیشگان جهادی یا طالبی است.
واصف باختری اگر با روسها و پوشالیان نمیبود و بعد زیر پای ربانی نمیافتاد؛ لطیف پدرام اگر خادی نمیبود و بعد قلمزن و جاسوس «امارت» ربانی و شركا نمیشد؛ از دستهای حسینفخری اگر خون مردم نمیچكید؛ اكرمعثمان اگر اجنت كیجیبی و ندیم داكتر نجیب نمیبود؛ رهنوردزریاب اگر حقارت و سفلگی را تا بالیدن به لقب «كارمند شایسته فرهنگ» نمیرساند و... میشد بیبضاعتیهای «ادبی» و «فرهنگی» شان را نادیده گرفت. اما سورا اصلی شخصیت آنان عمق و طولی دارد كه به نظر میرسد با هیچ «شعر» و «نثر» و فحاشی خادی و جهادی و تهدید از طریق ارگان مشترك شان هفته نامه «امید»، «فردا» و... پر شدنی نیست.
در مورد «عرفانی» شدن آقای واصفباختری در این روزگار بیداد و بیناموسیهای جلادان بنیادگرا، غیر از توجه دادن شما به مرورمجدد نوشته شماره ۵۰ «پیام زن»، به نقل این جملهها از «طلا در مس» اكتفا میكنیم، جملههایی كه گویی مخصوصا «فرهنگیان» خادی ـ جهادی و «سیاست گریز» وطنی را در نظر دارند:
«آنهایی كه میگویند: ما شعر تغزلی میگوئیم تا آلام روح مردم را تسكین بدهیم، چرا كه شعر، چیزی جز تغزل بخاطر تغزل نیست، كار شان تخدیری است و در واقع بدان میماند كه در بحبوحهء جنگی خونین، مردم را دعوت كنیم تا به موسیقی شوپن گوش كنند؛ یا موقعی كه از بالای سر مردم جهان گلولههای خمپاره رد میشود و هر لحظه امكان دارد بشریت نابود شود، در سنگر خود، بدور خویش، هالهای از تقدس عارفانه بتنیم و بنشینیم و با بادبزن عرفان از ناف به پائین مان را باد بزنیم؛ یا آئینهای در برابر خود بگذاریم و با دقت تمام از كنار سر، فرق زیبائی برای گیسوانمان باز كنیم.»
ولی ما معتقدیم كه عرفانبازی در بحبوحهی جنگ و جنایتكاری های وحوش بنیادگرا در سرزمینی گورستان شدهای چون افغانستان، ننگی به مراتب كلانتر و خاینانهتر از آن است كه داكتر رضابراهنی بیان داشته است.
با گرمترین درودها
یادداشت ها:
پاورقی ها:
۱) ـ در این میدان تماشایی ستایشهای مسخرهی «فرهنگیان» خادی - جهادی یا تسلیمطلب از همدیگر وضع فردی موسوم به سرورآذرخش دلبد كنندهتر و ترحمانگیزتر از همه است. این بیچاره كه زمانی در پیشاپیش جریان ضدپرچمی و خلقی و ضد اخوانی دوشادوش رستاخیزها، لهیبها، سرمدها و... گام برمیداشت و قرار معلوم خون چند برادر رشیدش نیز به دست مالكان اكرمعثمان، لطیفپدرام، اسدالهحبیب، حسینفخری و... به زمین ریخته شده است، ذلت و زبونی و نامردی را به حدی رسانیده است كه ممدوحش را جنرال حسینفخری انتخاب كرده و با جدی گرفتن آن میهنفروش در مقالهی «درنگی بر آفریدههای داستانی فخری» (حسین گلكوهی)، در نشریهی خادی ـ جهادی «تعاون»، بر خون برادرانش و هزاران هزار قربانی دیگر اشغالگران و سگان پا مینهد و طبعا در پوست نخواهد گنجید كه متقابلا همین شكنجهگر یا سایر یاران خادی یا جهادیاش، «آفریدههای» خودش را به «نقد»ی خادی ـ جهادی بكشند. واقعا بعضی انسانها چه آسان و ارزان شخصیت و شرف و غرور شان را به بیع میگذارند.
۲) ـ رنگین دادفر سپنتا عنوان «اثر» خیلی «ادبی» اش «و كلمه در نزد خدا بود و...» (مجله «راه») را از «طلا در مس» زده، و نصیر مهرین عنوان به اصطلاح داستانش «در پشاور برف نمیبارد» را از داستان «در آنكارا باران میبارد» نوشته حسین دولت آبادی بالا رفته است.