پاسخ‌ به‌ نامه‌هایی‌ از «ب‌. شنوا»‌‌

دوست‌ محترم‌، چنانچه‌ دیدید نامه‌هایی‌ از شما را اندكی‌ تلخیص‌ شده‌ و با حذف‌ صرفاً نام‌هایی‌ از مبارزان‌ كشور كه‌ شیوه‌ كار شان‌ علنی‌ نیست‌ (تعجب‌ می‌كنیم‌ كه‌ شما چطور به‌ زشتی‌ این‌ عمل‌ متوجه‌ نشده‌ اید) منتشر ساختیم ‌ و اكنون‌ بدون‌ مقدمه‌ پاسخ‌ خود را می‌آوریم‌.

در مورد برخورد ما به‌ «فرهنگیان‌» تسلیم‌طلب‌ یا خاین‌ «نكات‌ توافق‌» نسبتاً زیاد خود را با ما شمرده‌ اید كه‌ با حركت‌ از آنها خواهیم‌ دید كه‌ یا «توافق‌» شما با ما سطحی‌ است‌ یا اگر اینطور نیست‌ پس‌ در برخورد تان‌ به‌ تعدادی‌ كه‌ بوی‌ شان‌ كمتر از همتاهای‌ شان‌ نیست‌، جانب‌ انصاف‌ را مراعات‌ نمی‌نمایید. مثلاً: شما از حسین‌فخری‌ با كلمات‌ «كثیف‌ و ذلیل‌ و مهوع‌» و... یاد می‌كنید و به‌ درستی‌ می‌نویسید كه‌ حتی‌ اگر كلمه‌ای‌ «شاعرانه‌ و انسانی‌» را در نبشته‌هایش‌ به‌ كار ببرد (كه‌ اگر به‌ زحمتش‌ بیارزد می‌توان‌ یافت‌ كه‌ آن‌ كلمات‌ را هم‌ از جایی‌ زده‌ است‌!) استفراق‌ و دلبدی‌ برای‌ تان‌ دست‌ می‌دهد.

خیلی‌ خوب‌، اما ببینید یكی‌ از همان‌ كسانی‌ كه‌ «چرندیات‌ مهوع‌» او، نبی‌عظیمی‌، اسداله‌حبیب‌، كریم‌میثاق‌ و... را به‌ «ارزیابی‌» می‌گیرد آن‌ هم‌ با هزار اكت‌ «منتقد» و «نویسنده‌» و «شاعر»، شخصی‌ است‌ به‌ نام‌ سرورآذرخش‌ كه‌ به‌ «بررسی‌» داستان‌های‌ حسین‌فخری‌ می‌بالد و شاید به‌ خیانت‌های‌ ادبی‌ دیگری‌ ازین‌ قبیل‌ مشغول‌ بوده‌ باشد كه‌ ما خبر نداریم‌ ولی‌ حسین‌خان‌فخری‌ را جدی‌ گرفتن‌ به‌ خودی‌ خود كافیست‌ كه‌ به‌ عمق‌ انحطاط‌ و حقارت‌ وی‌ پی‌ببریم‌. حسین‌فخری‌ فرآورده‌ای‌ شناخته‌ شده‌ با مارك‌ و نشان‌ خاد در پیشانیش‌ می‌باشد كه‌ پس‌ از فنا شدن‌ والد معنویش‌ از سال‌ ۷۱ به‌ اینسو نظیر سایر پوشالیان‌ تصور می‌كند كه‌ شاید به‌ واسطه‌ گردش‌ قلم‌ در سرزمین‌ بی‌صاحب‌ و ملوث‌ شده‌ از عفن‌ طالبی‌ و جهادی‌، لكه‌های‌ خون‌ و خیانت‌ در دهان‌ و دامنش‌ را بشوید؛ او گناهی‌ بیشتر از آنچه‌ در ذاتش‌ بوده‌ مرتكب‌ نشده‌ و بیچاره‌ همانطور عمل‌ می‌كند كه‌ هر خادی‌ و میهنفروش‌ دیگر؛ اما باید «كثیف‌»تر، «ذلیل‌»تر و «مهوع‌»تر از او سرورآذرخش‌ها باشند كه‌ به‌ «درنگی‌» به‌ «آفریده‌های‌ داستانی‌» او می‌پردازند. (۱)

شما كه‌ به‌ خوبی‌ نفرت‌ تان‌ را از حسین‌فخری‌ها بیان‌ می‌نمایید لیكن‌ به‌ جای‌ آن‌ كه‌ انزجار بیشتری‌ نسبت‌ به‌ سرورآذرخش‌ها ابراز نمایید تنها می‌نویسید از آن‌ كسان‌ «در حیرت‌» می‌شوید!

این‌ صحیح‌ و صادقانه‌ نیست‌ كه‌ یك‌ خاین‌ را منفور بدانید ولی‌ از كسی‌ كه‌ همان‌ خاین‌ را می‌آراید، ناز می‌دهد، «آثار»ش‌ را موضوع‌ «كار ادبی‌»اش‌ قرار می‌دهد؛ از او تصویری‌ غیر از آنچه‌ هست‌ می‌تراشد و سعی‌ می‌كند لكه‌های‌ خون‌ بر سر و رویش‌ را لیسیده‌ و او را به‌ عنوان‌ «نویسنده‌» و «منتقد» و... بشناساند، تنها و تنها «در حیرت‌» شوید.

خاینكی‌ موسوم‌ به‌ شاهپور افغانی‌ زمانی‌ گلبدین‌ را «غازی‌ حكمتیار» لقب‌ داده‌ بود. (۲) آیا او با این‌ فرومایگی‌، خود را نفرتبارتر از بادارش‌ گلبدین‌ نمی‌سازد؟

و حتماً توجه‌ دارید كه‌ این‌ سرورآذرخش‌ ناظر ریخته‌ شدن‌ خون‌ چندین‌ برادر انقلابی‌اش‌ توسط‌ پوشالیان‌ و چه‌ بسا مشخصاً حسین‌فخری‌، اكرم‌عثمان‌، لطیف‌پدرام‌، اسداله‌حبیب‌ و... نیز بوده‌ است‌. مردم‌ ما سرورآذرخش‌ها را صاف‌ و ساده‌ بی‌غیرت‌ و خونفروش‌ می‌نامند اما میزان‌ «خشم‌» شما علیه‌ آنان‌ خواننده‌ را «در حیرت‌» می‌اندازد.

لیكن‌ نكبت‌ اینجا نیست‌. نكبت‌ آنجاست‌ كه‌ واصف‌خان‌باختری‌ می‌نشیند و برای‌ كتاب‌ همین‌ سرورآذرخش‌ كه‌ خون‌ صدها همرزم‌ قدیمش‌ را به‌ جیفه‌ زنده‌ ماندن‌ و خارج‌ رفتن‌ سودا كرد، طبق‌ فرمایش‌ شاعر، مقدمه‌ قلمی‌ می‌فرمایند!

سقوط‌ در سقوط‌ و ابتذال‌ در ابتذال‌!

با این‌ هم‌ شما برای‌ واصف‌ دل‌ می‌سوزانید!

اكنون‌ خوبست‌ همین‌ جا بمانیم‌ تا اول‌ موضوع‌ او و بعد مسایل‌ دیگر بین‌ شما و ما مطرح‌ شوند. چرا كه‌ ما به‌ هر حال‌ به‌ افشای‌ این‌ حلقه‌ ننگین‌ كه‌ واصف‌ معمولاً در مدارش‌ در جولان‌ است‌ ادامه‌ خواهیم‌ داد ولو شما و عده‌ای‌ دیگر را خوش‌ نیاید. می‌نویسید:

دشمنی‌ شما با واصف‌باختری‌ ریشه‌ در گذشته‌ها دارد. شما ناراحتید كه‌ چرا واصف‌باختری‌ به‌ سازمان‌ جوانان‌ مترقی‌ و جریان‌ شعله‌ جاوید پشت‌ گشتاند و از آن‌ برید. شما ناراحتید كه‌ چرا واصف‌باختری‌ با عقاید ماركسیستی‌ پیوند گسست‌ و به‌ اسلام‌ و تصوف‌ و این‌ حرف‌ها روی‌ آورد.

می‌توان‌ «ماركسیست‌» نبود ولی‌ با این‌ هم‌ مبارز قاطع‌ ضد بنیادگرا بود. البته‌ بریدن‌ هر هنرمندی‌ از گذشته‌ای‌ انقلابی‌ و تمكین‌ در برابر پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ خال‌ ننگی‌ است‌ بر پیشانی‌ او كه‌ باید از آن‌ به‌ مبارزان‌ آگاهی‌ داد كه‌ مبادا به‌ عین‌ سقوط‌ گرفتار آیند. اما هیچگاه‌ كل‌ و كنه‌ حرف‌ ما با واصف‌ ننگ‌ پشت‌ كردن‌ وی‌ به‌ گذشته‌ای‌ باافتخار نبوده‌ است‌. هستند كسانی‌ كه‌ با «شعله‌ جاوید»، با ماركسیزم‌ و «ایزم‌»هایی‌ از این‌ قبیل‌ تا دم‌ مرگ‌ جور نمی‌آیند ولی‌ با اینحال‌ معامله‌ با جنایتكاران‌ جهادی‌ را حداعلای‌ بی‌شرافتی‌ می‌دانند. این‌ ساخت‌ و خیالات‌ شماست‌ آقای‌ شنوا كه‌ ما ناراحتیم‌ كه‌ چرا واصف‌ «با عقاید ماركسیستی‌ پیوند گسست‌ و به‌ اسلام‌ و تصوف‌ روی‌ آورد». ما عسكر موسوی‌ها، لطیف‌ پدرام‌ها، معصومه‌ عصمتی‌ها، فاطمه‌ گیلانی‌ها، نرشیر نگارگرها، نبی‌مصداق‌ها و... را افشاء نموده‌ایم‌، آیا مشكل‌ ما با آنان‌ «گسست‌ آنان‌ از ماركسیزم‌» بوده‌ یا «گسست‌» از وجدان‌ و ارزش‌های‌ آزادیخواهانه‌؟

تكرار می‌كنیم‌ كه‌ آن‌ «گسست‌»ها می‌توانست‌ هیچ‌ مسئله‌ای‌ نباشد مشروط‌ براین‌ كه‌ به‌ پستی‌ پیوندها با پوشالیان‌ و از آن‌ خاینانه‌تر با بنیادگرایان‌ نمی‌انجامید. اینست‌ اساس‌ و «ریشه‌» «دشمنی‌» ما با واصف‌ و «واصف‌ گرایان‌».

دور نرویم‌، ایران‌ را بگیریم‌. شاعران‌ و نویسندگان‌ بیشماری‌ بودند كه‌ پس‌ از كودتای‌ مرداد ۱۳۳۲ از «حزب‌ توده‌» بریدند اما اغلب‌ آنان‌ به‌ خفت‌ واصف‌ها نغلتیدند بلكه‌ با در پیش‌ گرفتن‌ راهی‌ تازه‌ به‌ مبارزه‌ ادامه‌ دادند و آثار گرانقدر ادبی‌ و سیاسی‌ پدید آوردند. در عینحال‌ آنانی‌ كه‌ به‌ ذلت‌ همكاری‌ با رژیم‌ شاه‌ و خمینی‌ تن‌ دادند، علی‌الرغم‌ فعالیت‌های‌ ادبی‌ لكه‌ خیانت‌ را از جبین‌ خود سترده‌ نتوانستند. در شماره‌ ۵۰ «پیام‌ زن‌» نوشتیم‌ كه‌ واصف‌ ۲۰ سال‌ پیش‌ غرورش‌ را فروخت‌. و آدم‌ بی‌غرور یعنی‌ آدم‌ بی‌كینه‌ و بی‌جبهه‌ و بی‌مسلك‌ و بی‌طرف‌ مقابل‌ تبهكاران‌ جهادی‌، چه‌ بدرد می‌خورد؟ (۳)

آیا شما افرادی‌ را نمی‌شناسید كه‌ به‌ همكاری‌ با جانیان‌ جهادی‌ دعوت‌ شده‌ اند ولی‌ جواب‌ داده‌ باشند كه‌ «اگر نتوانیم‌ رویاروی‌ با بنیادگرایان‌ بایستیم‌، كم‌ از كم‌ حتی‌ به‌ قیمت‌ ریختن‌ خون‌ ما هم‌ حاضر نخواهیم‌ بود در همكاری‌ با آنان‌ با شرف‌ ما معامله‌ كنیم‌»؟ ما فراوان‌ از این‌ گونه‌ مردم‌ نجیب‌ را سراغ‌ داریم‌. حتی‌ در «لویه‌ جرگه‌» شاهد حضور یكچنان‌ هموطنان‌ دلاور خویش‌ بودیم‌.

بسیار متأسفیم‌ دوست‌ محترم‌ كه‌ شما در توضیح‌ «تفاوت‌»های‌ تان‌ با ما به‌ آنچه‌ درباره‌ واصف‌ نوشته‌ایم‌ (شماره‌ ۵۰ «پیام‌ زن‌») برخورد نداشته‌ اید كه‌ یا می‌پذیرفتیم‌ یا رد می‌كردیم‌ و كار آسان‌ می‌شد. بنابر این‌ چاره‌ای‌ نداریم‌ جز این‌ كه‌ در آخر پرگراف‌هایی‌ از مقاله‌ «واصف‌باختری‌ شاعری‌ معلق‌ بین‌ جنایتكاران‌ پوشالی‌، اخوانی‌ به‌ روایت‌ منتقدی‌ خادی‌ ـ جهادی‌» را بیاوریم‌ تا ببینید كه‌ ادعای‌ «شما ناراحتید كه‌ چرا واصف‌باختری‌...» درست‌ نیست‌ و این‌ شاعرِ به‌ گفته‌ شما با «شرم‌ و سرافگندگی‌ جاودانی‌» آنقدر جوانب‌ معیوب‌ و پوسیده‌ دارد كه‌ پشت‌ كردنش‌ به‌ عقاید دیروزش‌ در مقابل‌ آنها رنگ‌ می‌بازد.

او چنانكه‌ برای‌ پوشالیان‌ فردی‌ كاملاً بی‌ضرر و بلكه‌ سودمند بود برای‌ جنایتكاران‌ جهادی‌ هم‌ كوچكترین‌ دردسری‌ به‌ حساب‌ نمی‌آمد. شخصیت‌ و عزت‌ نفس‌ او بیشتر از آن‌ سودا و خرد و بی‌قیمت‌ شده‌ بود كه‌ همانطور كه‌ ۱۵ سال‌ با پوشالیان‌ درآمیخت‌ و اندیشه‌ مبارزه‌ علیه‌ آنان‌ را در سر راه‌ نداد، طبیعی‌ بود كه‌ در ارتباط‌ با جنایتكاران‌ جهادی‌ هم‌ طور دیگری‌ نیاندیشید.

واصف‌باختری‌ كه‌ به‌ جنگ‌ آنهمه‌ «چرك‌» و «طاعون‌» و... بنیادگرایی‌ نرفته‌ و در «زاویۀ‌ خلوت‌ و صفا»یش‌ می‌خزد، شاعر اصیل‌ افغانستان‌ نیست‌، شاعر نامشروع‌ این‌ آب‌ و خاك‌ غمزده‌ است‌. ضرورت‌ افغانستان‌ امروزی‌ شعری‌ است‌ كه‌ در دل‌ مردمِ از هزار سو تیرِ خیانت‌ خورده‌ و ناكام‌ ما، نور امید بتاباند، و سیاهی‌ بیدادگاه‌ را ترسیم‌ كند و بسان‌ دشنه‌ای‌ جوهردار درست‌ در مردمك‌ چشم‌ دژخیمان‌ مذهبی‌ بنشیند.

واصف‌باختری‌ را كه‌ راوی‌ آگاهِ تباهی‌ افغانستان‌، عزای‌ مردم‌ بی‌نان‌ و بی‌دوا، حماسه‌ شهیدان‌ و مبارزان‌ انقلابی‌، و تبهكاریهای‌ پرچمی‌ها و خلقی‌ها و اخوانی‌ها نیست‌، چگونه‌ می‌توان‌ انسانی‌ با «وقوف‌» به‌ «درد و رنج‌ بشری‌» و... خواند؟

دیدیم‌ كه‌ «طبیب‌» چون‌ فارغ‌ از درد مردم‌ بود، پله‌های‌ مناصب‌ را طی‌ كرد، زبان‌ جلادان‌ مختلف‌ شد، برای‌ میهنفروشان‌ شعر می‌گفت‌، و یا با چند «فرهنگی‌» «مبتذل‌»تر، «طاعونی‌»تر و «چركین‌»تر از خود در شهرهای‌ «همسایه‌ بزرگ‌ شمالی‌» چكر می‌زد، و بعد از سقوط‌ رژیم‌ و یورش‌ میهنفروشان‌ جهادی‌ به‌ كابل‌، آگاهانه‌ یا با اغوای‌ فاروق‌فارانی‌، آن‌ كرد كه‌ ذكرش‌ رفت‌. آیا معنی‌ «سالك‌ راه‌ درد» گردیدن‌ همین‌ است‌؟ البته‌ در حال‌ حاضر او «درد» دارد كه‌ از دو ناحیه‌ است‌: یكی‌ حسرت‌ روزهای‌ خوب‌ حشرونشر با پوشالیان‌ و دوم‌ انتظار مهاجرت‌ به‌ غرب‌ كه‌ بیشك‌ «سالك‌» جان‌ نثار این‌ «راه‌ درد» می‌باشد.

زمانی‌ كه‌ بنیادگرایان‌ همچون‌ گرگانی‌ گرسنه‌ به‌ جان‌ مردم‌ عزادار ما افتیده‌ اند؛ زمانی‌ كه‌ به‌ قول‌ برشت‌، انسانیت‌ به‌ ویرانی‌ كشیده‌ می‌شود؛ زمانی‌ كه‌ دیگر غزلی‌ نمی‌توان‌ گفت‌، سكوت‌ و انفعال‌ و غرق‌ بودن‌ آقای‌ واصف‌باختری‌ در «دنیای‌ عرفانی‌» و «از خود بیخود»شدنها و سرگشتگی‌ های‌ «فیلسوفانه‌»اش‌، زشت‌ ترین‌ نمونه‌ی‌ سقوط‌ یك‌ شاعر از قله‌ی‌ پرتاب‌ خنجر شعرش‌ در قلب‌ دشمن‌، به‌ لولیدن‌ و ضجه‌ در پای‌ «امیران‌» جهادی‌ و طالبی‌ محسوب‌ می‌شود.

ما پیوسته‌ گفته‌ ایم‌ كه‌ واصف‌باختری‌ و تمامی‌ شاعران‌ و نویسندگانی‌ كه‌ «نجوای‌ زندانیان‌» و قطره‌های‌ خون‌ و آخرین‌ فریادهای‌ مبارزان‌ شهید در ۲۰ سال‌ اخیر در آثار شان‌ بازتابی‌ نیافته‌، از مردم‌ نبوده‌ و ارزشی‌ جز در حد غلامان‌ سربزیر پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ ندارند.

ثانیاً، كسی‌ كه‌ دست‌ نوازش‌ روسها و مزدوران‌ را بر سرش‌ بوسید و بعد هم‌ پیش‌ بنیادگرایان‌ لبان‌ به‌ خنده‌ گشود و بر هر چه‌ شناعت‌ و رذالت‌ بود چشم‌ بست‌، از چه‌ رو نگران‌ دیگر «آدمیان‌» خواهد بود كه‌ «اسیر پنجۀ‌ بیداد اند و جز نیستی‌ و فنا نمیشناسند»؟ در آخرهای‌ قرن‌ بیستم‌ در هیچ‌ كشوری‌، پرعفن‌تر از حكومت‌های‌ پوشالی‌ و اخوانی‌ در افغانستان‌ وجود نداشته‌، لیكن‌ واصف‌باختری‌ و یارانش‌ با تمام‌ گوشت‌ و پوست‌، خود را با آن‌ حكومت‌ ها سرشتند و بدینترتیب‌ تا جایی‌ كه‌ مربوط‌ «طبیب‌»ما می‌شود درزندگی‌، در عمل‌ ثابت‌ ساخته‌ كه‌ چندان‌ هم‌ «جهان‌ پیرامون‌» را «عاریتی‌»، «مسخ‌ شده‌» و «فریبنده‌» و... نمی‌دیده‌ است‌. كل‌ جهان‌ نه‌ «مسخ‌ شده‌» و نه‌ «تهی‌» است‌. آنكه‌ واقعاً مسخ‌ و تهی‌ شده‌ است‌ خود شاعر است‌ كه‌ با جلادان‌ ساخت‌ و آبرو باخت‌. درست‌ نیست‌ كه‌ او و ثناگویش‌، تهی‌، پوسیده‌ و مسخ‌ شدن‌ و زوال‌ غرور خود و امثال‌ شان‌ را بردرگاه‌ تسلیم‌ پوشالیان‌ و اخوانیان‌، به‌ حساب‌ كل‌ «آدمیان‌» و «جهان‌» بگذارند.

این‌ درد را هم‌ تنها باید مردم‌ ما بكشند كه‌ اگر سیر ترقی‌ و پختگی‌ شاعران‌ بزرگ‌ عموماً از شعر حاوی‌ دردهای‌ خصوصی‌ و غیراجتماعی‌ و عاشقانه‌ و بدبینانه‌ به‌ شعر اجتماعی‌ و حماسی‌ و مردمی‌ و الهامبخش‌ بوده‌، «شاعر زمانه‌»ی‌ ما «از بالا به‌ پایین‌ می‌ترقد»! او از بوسه‌ زدن‌ به‌ پای‌ روسها و چاكران‌ شان‌ كه‌ فراغت‌ یافت‌ به‌ چتلی‌ خوری‌ درندگان‌ بنیادگرا همت‌ گماشت‌.

واصف‌باختری‌، محبوبِ رهبرانش‌ از تره‌كی‌ تا نجیب‌ (به‌ استثنای‌ امین‌) و از سلیمان‌لایق‌ و اسداله‌حبیب‌ تا دستگیرپنجشیری‌ و عبداله‌نایبی‌ها و... بود و سپس‌ هم‌ ضمن‌ تن‌ دادن‌ به‌ پستی‌ قبول‌ سركردگی‌ انجمن‌ نویسندگان‌ اسلامی‌، عار نكرد كه‌ خلیل‌اله‌خلیلی‌، یوسف‌آئینه‌، قهارعاصی‌، لیلاصراحت‌روشنی‌، محمودفارانی‌ و دیگر شاعران‌ مرتجع‌ را بدون‌ كوچكترین‌ اشاره‌ به‌ دمبل‌(دمل‌) كشال‌ جهادی‌ آنان‌، بزرگ‌ سازد تا مثل‌ شیرنرنگارگر، به‌ بنیادگرایان‌ حالی‌ نماید كه‌ بیشتر از او «منور» شده‌ و «بیشتر از شمار تمام‌ برگهای‌ درختان‌ جهان‌» علیه‌ جنبش‌ انقلابی‌ «سنگ‌ در فلاخن‌ نفرین‌» دارد و شعر و همه‌ استعدادش‌ پیشكش‌ «استاد» و سایر جهادی‌ های‌ سربكف‌ و «خوشنما»! او نه‌ «به‌ حق‌ شاعر زمانه‌»، كه‌ به‌ حق‌ شاعر رسمی‌ پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ بود و هست‌ با دستهایی‌ بالا و گردنی‌ پَت‌، حقیقتی‌ كه‌ نه‌ با نازِ «ناامیدی‌» و نه‌ هیچ‌ بهانه‌ای‌ كتمان‌ شدنی‌ نیست‌.

آیا واصف‌باختری‌ ۱۵ سال‌ تمام‌ در اطراف‌ كودتا و تجاوز روسها و میهنفروشان‌ «تأمل‌» كرد و سرانجام‌ به‌ این‌ نتیجه‌ درخشان‌ رسید كه‌ به‌ نفع‌ ملت‌ و مردم‌ دنیاست‌ كه‌ با آنان‌ ساخته‌ و سخنگو و رئیس‌ جرگه‌ ادبی‌ شان‌ شود؟ آیا به‌ مجرد باز شدن‌ پای‌ پرفاجعه‌ی‌ بنیادگرایان‌ در كابل‌، بازهم‌ غرق‌ «تأملات‌» شد و سرانجام‌ دریافت‌ كه‌ به‌ نفع‌ همه‌ است‌ تا منش‌ سازشكاری‌اش‌ را خدشه‌دار نكرده‌ و همانطور كه‌ با پوشالیان‌ جور آمد باید به‌ خاینان‌ جهادی‌ نیز روی‌ خوش‌ نشان‌ داده‌ و در مجله‌ «راه‌» به‌ كرنش‌ رقت‌انگیزی‌ برای‌ آن‌ جلادان‌ بپردازد؟ آیا منظور اینست‌ كه‌ از اینهمه‌ بی‌ننگی‌ و بی‌حسی‌ و بی‌وجدانی‌ مقابل‌ دریای‌ خون‌ ملتی‌ تهیدست‌، خاطر مباركش‌ «افسرده‌» شده‌ و چون‌ عرضه‌ فایق‌ آمدن‌ بر خوی‌ و خصلت‌ تسلیم‌طلبانه‌اش‌ را ندارد، از «ناراحتی‌ شدید به‌ خصوصی‌ رنج‌ می‌برد»؟ خیر. اگر او دارای‌ كمی‌ حساسیت‌ و علاقمندی‌ به‌ كرامتش‌ می‌بود، باید خیلی‌ پیشتر از این‌ از نداشتن‌ دلِ پیوستن‌ به‌ مبارزه‌، دیوانه‌ می‌شد یا انتحار می‌كرد. این‌ فرد بیشتر از آن‌ در ارتباط‌ با اعمال‌ نامه‌ی‌ آلوده‌ی‌ ۲۰ ساله‌اش‌ و دیدن‌ جنایت‌ های‌ جهادی‌ معافیت‌ حاصل‌ كرده‌ كه‌ از آن‌ دچار «ناراحتی‌ شدید و رنج‌ به‌ خصوصی‌» گردد.

«كسانی‌ كه‌... گفتن‌ از عشق‌ فردی‌ را در این‌ هنگامه‌ خونین‌ حرام‌ می‌دانند، درك‌ درستی‌ از عوالم‌ و عواطف‌ بی‌پایان‌ انسان‌ ندارند.»
نه‌ آقای‌ شنوا، آنانی‌ كه‌ دركی‌ بسیار صحیح‌ و عمیق‌ و گسترده‌ و هزاران‌ بار فزونتر از ما و شما از «عوالم‌ و عواطف‌ بی‌پایان‌ انسان‌» دارند نیز «عشق‌ فردی‌» را «درین‌ هنگامه‌ خونین‌» نفرین‌ می‌كنند. شعر بزرگ‌ «كاروان‌» از ه.الف‌ سایه‌ كه‌ عده‌ای‌ مستعد به‌ جور آمدن‌ با دژخیمان‌ مذهبی‌ می‌كوشند آن‌ را كم‌ بها داده‌ و حتی‌ تحقیر كنند، كماكان‌ همچون‌ تیری‌ بر مردمك‌ چشم‌ «برهنه‌ سرایان‌» و مشوقان‌ آنان‌ می‌نشیند.
«كاروان‌» ماند و سرود و ورد كلام‌ مبارزان‌ شد اما شعرهای‌ ماورای‌ بیدادگاه‌ افغانستان‌، شعرهای‌ مربوط‌ مشكلات‌ سكسی‌، هیچ‌ كدام‌ نمانده‌ و نخواهد ماند.

هنگام‌ بوسه‌ و غزل‌ عاشقانه‌ نیست‌

دیریست‌، گالیا!
در گوش‌ من‌ فسانۀ‌ دلدادگی‌ مخوان‌!
دیگر ز من‌ ترانۀ‌ شوریدگی‌ مخواه‌!
دیریست‌، گالیا! به‌ ره‌ افتاد كاروان‌.
عشق‌ من‌ و تو؟ ... آه‌
این‌ هم‌ حكایتی‌ است‌.
اما، درین‌ زمانه‌ كه‌ درمانده‌ هركسی‌
از بهر نان‌ شب‌،
دیگر برای‌ عشق‌ و حكایت‌ مجال‌ نیست‌.
اینجا به‌ خاك‌ خفته‌ هزار آرزوی‌ پاك‌
اینجا به‌ باد رفته‌ هزار آتش‌ جوان‌
دست‌ هزار كودك‌ شیرین‌ بی‌گناه‌
چشم‌ هزار دختر بیمار ناتوان‌...
دیریست‌، گالیا!
هنگام‌ بوسه‌ و غزل‌ عاشقانه‌ نیست‌.
هر چیز رنگ‌ آتش‌ و خون‌ دارد این‌ زمان‌.
هنگامۀ‌ رهایی‌ لب‌ها و دست‌هاست‌
عصیان‌ زندگی‌ است‌.
در روی‌ من‌ مخند!
شیرینی نگاه‌ تو بر من‌ حرام‌ باد!
بر من‌ حرام‌ باد ازین‌ پس‌ شراب‌ و عشق‌!
بر من‌ حرام‌ باد تپشهای‌ قلب‌ شاد!
یاران‌ من‌ به‌ بند:
در دخمه‌های‌ تیره‌ و نمناك‌باغشاه‌،
در عزلت‌ تب‌آور تبعیدگاه‌ خارك‌،
در هر كنار و گوشۀ‌ این‌ دوزخ‌ سیاه‌.
زودست‌، گالیا!
در گوش‌ من‌ فسانۀ‌ دلدادگی‌ مخوان‌!
اكنون‌ ز من‌ ترانۀ‌ شوریدگی‌ مخواه‌!
زودست‌، گالیا! نرسیدست‌ كاروان‌...
روزی‌ كه‌ بازوان‌ بلورین‌ صبحدم‌
برداشت‌ تیغ‌ و پردۀ‌ تاریكِ شب‌ شكافت‌.
روزی‌ كه‌ آفتاب‌
از هر دریچه‌ تافت‌،
روزی‌ كه‌ گونه‌ و لب‌ یاران‌ همنبرد
رنگ‌ نشاط‌ و خندۀ‌ گمگشته‌ باز یافت‌
من‌ نیز باز خواهم‌ گردید آن‌ زمان‌
سوی‌ ترانه‌ها و غزل‌ها و بوسه‌ها،
سوی‌ بهارهای‌ دل‌ انگیز گل‌فشان‌،
سوی‌ تو،
عشق‌ من‌!

«ناراحتی‌» های‌ واصف‌ باختری‌ ناراحتی‌ های‌ شاعری‌ است‌ سرساییده‌ در آستان‌ هر قدرت‌ اهریمنی‌ و با ملكوتی‌ جلوه‌دادن‌ «ناراحتی‌»ها تنها اكت‌ «روشنفكری‌»اش‌ را به‌ جا می‌آورد. كسی‌ كه‌ از توحش‌ بهیمی‌ جهادی‌، «رنج‌» نبرد، دیگر هیچ‌ رنجی‌ را در دنیا نمی‌شناسد.

كی‌ و كدام‌ شرایط‌ از شاعری‌ متولد افغانستانِ در زنجیر، خواسته‌ كه‌ پشت‌ دشمن‌ تجاوزكار به‌ خواهر و مادر و پدر مظلومش‌ نگشته‌ بلكه‌ برود و «در رازهای‌ ابدیت‌ غور كند»؟ زمانی‌ كه‌ مردم‌ ما اسیر وحشت‌ اشغالگران‌ و پادوان‌ بود و امروز در تنور موهن‌ترین‌ ارتجاع‌ می‌سوزد، چقدر فرومایگی‌ می‌خواهد كه‌ شاعر «راز»های‌ به‌ قهقرا رفتن‌ و نابود شدن‌ سرزمینش‌ را به‌ باد فراموشی‌ سپرده‌ و «غور در راز های‌ ابدیت‌» را مشغله‌اش‌ سازد؟ طبعاً این‌ «غور» بیدردانه‌ «در رازهای‌ ابدیت‌» به‌ «خلوت‌ و آرامش‌ و صفا نیاز دارد» و دسترسی‌ به‌ اینها ممكن‌ نبود و نیست‌ مگر با «آرامش‌ و صفا» زیستن‌ با دشمن‌. و واصف‌باختری‌ با كمال‌ میل‌ چنین‌ كرد تا اكنون‌ از برج‌ عاج‌ وقاحتش‌ ضمن‌ «غور در رازهای‌ ابدیت‌» بتواند قطعاتی‌ بسازد كه‌ «دل‌ خواننده‌ را سرشار از ترس‌ و رحم‌ میكند و هر گونه‌ خوشی‌ و نشاط‌ را از آن‌ میراند»!

زخم‌ كریه‌ واصف‌ جان‌ باختری‌ از زیر هر آرایشی‌ سربلند می‌كند. از اخوان‌ ثالث‌ و جایگاهش‌ كه‌ بگذریم‌، همین‌ پارسال‌ بود كه‌ سیمین‌ بهبهانی‌ وقتی‌ فرصتی‌ مساعد شد تا در ایران‌ بر ستیژی‌ برآمده‌ و برای‌ مردمش‌ شعر بخواند، هر پیامدی‌ را به‌ جان‌ خریده‌ و بی‌درنگ‌ از آزادی‌ و حقوق‌ مردم‌ و خون‌ سلطانپورها، سعیدی‌ سیرجانی‌ ها و... سخن‌ گفت‌. عوامل‌ سراسیمه‌ شده‌ی‌ رژیم‌، كوشیدند او را ساكت‌ سازند اما او از خروش‌ باز نیایستاد و در چند دقیقه‌ای‌ كه‌ امكان‌ داشت‌، در تالاری‌ كه‌ هزاران‌ تن‌ حضور داشتند، با حرفهایش‌ ولوله‌ افگند، غوغا برپا كرد و بدینترتیب‌ رشته‌های‌ عشق‌ و هنرش‌ را با مردم‌ اسیرش‌ از نو تنید. سیمین‌بهبهانی‌ او در آن‌ شب‌ در واقع‌ دل‌انگیزترین‌ و بزرگترین‌ «غزل‌»اش‌ را سرود.

آقای‌ منتقد، آیا شما از «شاعر زمانه‌» یكچنین‌ «مردانگی‌»ای‌ در طول‌ زندگیش‌ سراغ‌ دارید؟ پس‌ آیا این‌ پهلوانِ «تنوع‌ وزن‌» و «استاد پخته‌ و چیره‌دست‌» شما، به‌ خاك‌ پای‌ سیمین‌بهبهانی‌ها می‌رسد؟

اگر واصف‌باختری‌ شاعری‌ مسئول‌ و شریف‌ می‌بود به‌ جای‌ «سوگسرود» برای‌ بزرگ‌ علوی‌ كه‌ با رژیم‌ ایران‌ كنار آمد، باید برای‌ هزاران‌ هزار شهید ایران‌، برای‌ دختران‌ باكره‌ی‌ زندانی‌ كه‌ قبل‌ از اعدام‌ توسط‌ جنایتكاران‌ اسلامی‌ مورد تجاوز قرار می‌گیرند، برای‌ سلطانپورها، خشم‌ و خون‌اشك‌ و «آلام‌»ش‌ را در سرودهایش‌ جاری‌ می‌نمود؛ و بجای‌ تجلیل‌ از پنجاه‌سالگی‌ رهنوردزریاب‌ كه‌ با حقارتی‌ نادری‌ به‌ لقب‌ «كارمندشایسته‌ فرهنگ‌» خود می‌بالد، برای‌ سالگرد تولد یا جانباختگی‌ لهیب‌ها، رستاخیزها و سرمدها و... می‌نوشت‌. اما تجربه‌ نشان‌ داد كه‌ قلب‌ واصف‌ باختری‌ها برای‌ احساس‌ درد جنایات‌ رژیم‌ ایران‌، یا رژیم‌ های‌ افغانستان‌، بسیار بسیار كوچك‌ بوده‌ است‌.

اما یك‌ جوان‌ مكتبی‌ آگاه‌ هم‌ گردن‌ شما را تاب‌ داده‌ و می‌پرسد: چرا در «شب‌» زیستی‌؟ چرا مثلی‌ كه‌ امروز در پاكستان‌ هستی‌، در سالهای‌ اشغال‌ و جنایات‌ پوشالیان‌ كابل‌ را ترك‌ نگفتی‌؟ مگر غیر از این‌ است‌ كه‌ برای‌ روسها و سگان‌ شان‌ و نیز «امارت‌» درندگان‌ مذهبی‌ تا آخر مورد مصرف‌ داشتی‌ تا آنكه‌ اتحادیه‌ و مطبعه‌ ها و چاپ‌ و نشر در اشك‌ و خون‌ مردم‌ غرق‌ شد و ربانی‌ مصروف‌ سگ‌جنگی‌ و سرانجام‌ از كابل‌ دوانده‌ شد، تو خرامان‌ خرامان‌ «به‌ مهاجرت‌ و اقامت‌ اجباری‌ گردن‌» نهادی‌؟ اگر «با شب‌ نبودی‌» چطور شد كه‌ به‌ مثابه‌ «فتیله‌ چراغهای‌ نیم‌مرده‌» در مسلخ‌ پلچرخی‌ در پهلوی‌ رستاخیز و آزاد و لهیب‌ و دیگر «دل‌ به‌ دریاافگنان‌» قرارنگرفتی‌؟ سفرها و ریاست‌ اتحادیه‌ و نشریه‌های‌ دژخیمان‌ را پذیرفتن‌ به‌ چه‌ معنا بود، "بر شب‌ بودن‌"، "با شب‌ بودن‌" یا "شب‌ بودن‌"؟

بالاخره‌ ما از واصف‌باختری‌ چه‌ می‌خواهیم‌؟ ما هرگز از او نخواسته‌ و نخواهیم‌ خواست‌ كه‌ قصه‌ی‌ زجر و مقاومت‌ مردم‌ را بسراید چرا كه‌ می‌دانیم‌ این‌ از دلش‌ نمی‌خیزد و حاصلش‌ چیزی‌ قلابی‌ خواهد بود؛ ما هرگز از او نخواسته‌ و نخواهیم‌ خواست‌ كه‌ بسان‌ خسروگلسرخی‌ بگوید: «لطفاً آیه‌های‌ روشنفكرانه‌ را مثل‌ كاه‌ و علف‌ جلو ما نریزید. چرا شعر نباید شعار باشد در جاییكه‌ زندگی‌ كمترین‌ شباهتی‌ بخود ندارد. ... من‌ به‌ نفع‌ زندگی‌، از شعر این‌ توقع‌ را دارم‌ كه‌ اگر لازم‌ باشد، نه‌ فقط‌ شعار بلكه‌ خنجر و طناب‌ و زهر باشد؛ گلوله‌ و مشت‌ باشد»؛ ما هرگز از او نخواسته‌ و نخواهیم‌ خواست‌ كه‌ مثل‌ هزاران‌ شاعر و نویسنده‌ی‌ آزادی‌ دوست‌ در سراسر دنیا به‌ محكومیت‌ فتوای‌ قتل‌ سلمان‌رشدی‌ یا به‌ دفاع‌ از تسلیمه‌نسرین‌، فرج‌ سركوهی‌ و... برآید؛ ما هرگز از او نخواسته‌ و نخواهیم‌ خواست‌ كه‌ كلامش‌ به‌ قول‌ یحیی‌آریانپور از «حیثیت‌» و «شخصیت‌» بطور مثال‌ كلام‌ شاملو رنگ‌ گرفته‌، خود را نوسازی‌ كرده‌ و بگوید:

گربدینسان‌ زیست‌ باید پست‌
من‌ چه‌ بی‌شرمم‌ اگر فانوس‌ عمرم‌ را به‌ رسوایی‌ نیاویزم‌
گربدینسان‌ زیست‌ باید پاك‌
من‌ چه‌ ناپاكم‌ اگر ننشانم‌ از ایمان‌ خود چون‌ كوه‌
یادگاری‌ جاودانه‌ بر تراز بی‌بقای‌ خاك‌

ما صرفاً از او می‌خواهیم‌ كه‌ ۱) دیگر حیا كرده‌ خود را از حضانت‌ میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ و بنیادگرا بیرون‌ كشیده‌، از سر شانه‌ های‌ آنان‌ پایین‌ آمده‌ و ۲) كسب‌ طبابت‌ «رنج‌ و اندوه‌ آدمیان‌» را رها كرده‌، بی‌جهت‌ قیافه‌ شاعری‌ «بدبین‌» و «عارف‌» و «افسرده‌» و ازین‌ قبیل‌ را نگیرد كه‌ می‌داند و می‌دانیم‌ و می‌دانند دروغ‌ است‌ و كوششی‌ برای‌ توجیه‌ تسلیم‌ و تبانی‌ و بی‌همتی‌اش‌ در گذشته‌ و حال‌، كوششی‌ آشنا كه‌ در تاریخ‌ ادبیات‌ افشاء و طرد شده‌ است‌.

اگر خلیل‌اله‌هاشمیان‌ها، نرشیرنگارگرها و نبی‌مصداق‌ها در سطح‌ نوكری‌ ملاعمر پائین‌ آمدند، واصف‌ با پذیرفتن‌ ریاست‌ انجمن‌ نویسندگان‌ خود را به‌ برهان‌الدین‌ربانی‌ فروخت‌. و این‌ آخرین‌ میخ‌ بود بر تابوتش‌.

حالا اجازه‌ بدهید مجدداً و مصراً از شما بپرسیم‌ كه‌ فرق‌ بین‌ اكرم‌عثمان‌ و واصف‌ چیست‌؟ بر پیشانی‌ اولی‌ چه‌ نوشته‌ شده‌ كه‌ از او ابراز نفرت‌ می‌كنید اما از دیگری‌ بغض‌ گلوی‌ تان‌ را می‌گیرد؟

به‌ اعتقاد ما واصف‌ها باید بیشتر افشأ و محكوم‌ شوند زیرا اینان‌ زمانی‌ از مبارزان‌ ضد خاینان‌ پوشالی‌ و اخوانی‌ بودند، شعر شان‌ بر زبان‌ هزاران‌ مبارز جاری‌ بود، و با حمل‌ بیرق‌ رهایی‌ و بهروزی‌ مردم‌ در «كوچه‌های‌ باور» آنان‌ راه‌ داشتند. اگر اینان‌ «مختار» بودند با روس‌ها و چاكران‌ بسازند، لااقل‌ باید حد را همین‌ جا نگه‌ می‌داشتند و به‌ زیرپای‌ اخوان‌ نمی‌افتادند. ولی‌ حالا كه‌ چنین‌ شده‌ دیگر نباید از آنان‌ «فریب‌ خوردگان‌ معصوم‌» ساخت‌ و باید آنان‌ را در همان‌ صف‌ زرد رهنورد زریاب‌ها، لایق‌ها و لطیف‌پدرام‌ها دید.

افشأ و طرد واصف‌ها ازین‌ نظر هم‌ اهمیت‌ فراوان‌ كسب‌ می‌كند كه‌ دشمن‌ با تمسك‌ به‌ سست‌ عنصری‌ آنان‌ می‌خواهد جنبش‌ ضد پوشالی‌ و ضد اخوانی‌ ما را بی‌ایمان‌ و زردروی‌ از خیانت‌ها و دودلی‌ و نتیجتاً منفعل‌ و محو نشان‌ دهد. بناءً با پس‌ زدن‌ تام‌ و تمام‌ ماسك‌ واصف‌ها (كه‌ چیزی‌ خود به‌ روی‌ خود می‌زنند و چیزی‌ هم‌ «ادبا»ی‌ خادی‌ برای‌ شان‌ می‌دوزند) باید به‌ دشمن‌ فهماند كه‌ این‌ جنبش‌ بزرگ‌ خیلی‌ بی‌رحم‌ و بی‌ملاحظه‌ بین‌ خود و خاینان‌ به‌ آن‌ خط‌ می‌كشد.

اگر واصف‌ها «حق‌» داشتند به‌ عقاید آزادیخواهانه‌ شان‌ پشت‌ كنند دیگران‌ هم‌ حق‌ دارند و مكلف‌ اند درباره‌ مردن‌ شرم‌آور آنان‌ به‌ مردم‌ آگاهی‌ بدهند.

شما خوب‌ است‌ به‌ جای‌ گریه‌ برای‌ «فاجعه‌ انسانی‌» واصف‌ به‌ حال‌ جنبش‌ درخشانی‌ بگریید كه‌ با پیوستن‌ واصف‌ها به‌ روس‌ها و نوكران‌ و سپس‌ جنایتكاران‌ بنیادگرا، چقدر لطمه‌ و سوزن‌ می‌خَورد و آن‌ جنایتكاران‌ در وجود واصف‌ها چگونه‌ از غلبه‌ ارتجاعی‌ترین‌ ایده‌ها بر پاكترین‌ ایده‌ها سر از پا نمی‌شناسند.

چه‌ شما به‌ ما اندرز دهید و چه‌ از به‌ خون‌ خفتگانی‌ مانند سرمد و مجیدكلكانی‌ وكالت‌ كنید كه‌ واصف‌ را «به‌ عنوان‌ خاین‌ به‌ مردم‌ یا دشمن‌ مردم‌ نمی‌شناختند»، ما معتقدیم‌ كه‌ او با سودا كردن‌ خود و شعرش‌ به‌ پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ بدترین‌ خیانت‌ ممكن‌ را به‌ مردم‌ مرتكب‌ شده‌ است‌. و بالاخره‌ برای‌ او چه‌ باقی‌ می‌ماند كه‌ «آدم‌ كثیف‌ و ذلیلی‌ چون‌ حسین‌فخری‌» كتابش‌ را تقریظ‌ كند و او هم‌ متقابلاً همدم‌ خادی‌اش‌ را به‌ آدم‌ حقیرتر از خود (سرورآذرخش‌) پاس‌ دهد تا «آثار» افسر خادی‌ را به‌ «بررسی‌» گیرد.

از طرف‌ دیگر باور نداریم‌ كه‌ سرمد شهید اگر زنده‌ می‌بود و ۲۰ سال‌ غوطه‌ور بودن‌ واصف‌ را در كرنش‌ و بزدلی‌ و فلاكت‌زدگی‌ سیاسی‌ و ادبی‌ می‌دید، باز هم‌ به‌ او بهایی‌ قایل‌ می‌شد و به‌ «تعهد و اصالت‌ و پرمایگی‌» در شعر او ارج‌ می‌نهاد.

سرمد و سرمدها شاهد گور بودن‌ پاهای‌ واصف‌ در لجن‌ تسلیم‌طلبی‌ بودند و نه‌ فرو رفتنش‌ تا فرق‌ در آن‌ را. ما شكی‌ نداریم‌ كه‌ سرمد و سرمدها به‌ مجردی‌ كه‌ می‌دیدند واصف‌ تسلیم‌طلبی‌ را تا حد قبول‌ ریاست‌ انجمن‌ نویسندگان‌ پوشالی‌ و سفرهای‌ مستانه‌ به‌ شوروی‌ كشانیده‌ است‌ و بعد هم‌ به‌ ربانی‌ سلامی‌ می‌زند، او را همراه‌ «اصالت‌ و پرمایگی‌ در شعرش‌» یكجا به‌ مثابه‌ خاین‌ طرد می‌كردند.

می‌گویید نه‌؟ بسیار خوب‌ در آنصورت‌ سرمد شهید مثل‌ شما دچار اشتباه‌ رقت‌انگیزی‌ بود!

ولی‌ شوخی‌ می‌كنید یا جدی‌ می‌گویید آقای‌ شنوا، كدام‌ «تعهد و اصالت‌ و پرمایگی‌»؟ «تعهد و اصالت‌ و پرمایگی‌» در خدمت‌ به‌ روس‌ها و نوكران‌ یا «تعهد و اصالت‌ و پرمایگی‌» در پیكار ضد جنایتكاران‌ بنیادگرا؟ یا «تعهد و اصالت‌ و پرمایگی‌» در همنشینی‌ با «آدم‌ كثیف‌ و ذلیلی‌ چون‌ حسین‌فخری‌»؟؟

ما همواره‌ تأكید داشته‌ ایم‌ كه‌ نازدادن‌ تسلیم‌طلبان‌ و خاینان‌ از هر رهگذری‌ كه‌ باشد، نتیجه‌ مثبتی‌ نخواهد داشت‌. اینان‌ باید از سوی‌ روشنفكران‌ آگاه‌ بایكوت‌ شوند؛ باید دریابند كه‌ وقتی‌ آنقدر به‌ كرامت‌ شان‌ چتلی‌ بپاشند كه‌ حتی‌ از ارتباط‌ با داكتر حلیم‌تنویرها، لطیف‌پدرام‌ها و حسین‌فخری‌ها هم‌ عار نكنند، دیگر هیچ‌ فرد شرافتمند حاضر نخواهد بود با آنان‌ نشست‌ و برخاست‌ داشته‌ و شنونده‌ جر و بحث‌های‌ متظاهرانه‌، پوك‌، بی‌هدف‌ و خمارآلود آنان‌ درباره‌ شعر و غیر شعر باشد.

یكی‌ از عیب‌های‌ زننده‌ی‌ بسیاری‌ از به‌ اصطلاح‌ روشنفكران‌ ما اینست‌ كه‌ توجه‌ نمی‌كنند اگر فلان‌ و بهمان‌ آقا یا خانم‌ از نظر سیاسی‌ در كنار دشمن‌ ایستاده‌ است‌ پس‌ كارش‌ هر قدر هم‌ تبلیغ‌ شود كه‌ «عمیق‌» است‌ و حاوی‌ «تعهد و اصالت‌ و پرمایگی‌»، بو می‌دهد و نباید فریب‌ خورد.

هنگامی‌ كه‌ این‌ گونه‌ روشنفكران‌ در دنیای‌ «شعر و ادب‌» پرانی‌ به‌ جوش‌ می‌آیند از یاد می‌برند كه‌ خود و یا واصف‌ها در كجا ایستاده‌ اند. آنان‌ به‌ كودكانی‌ بدل‌ می‌شوند كه‌ سرگین‌ را از سمنك‌ تشخیص‌ نتوانسته‌ و بدینترتیب‌ خود را مفتضح‌ و ممدوحان‌ شان‌ را در ایلغار علیه‌ ادبیات‌ و هنر آزادیخوهانه‌ و ضد بنیادگرایی‌ قمچین‌ می‌كنند.

مردم‌ در مبارزه‌ با روشنفكران‌ خاین‌ حل‌ مسئله‌ را ساده‌ و پیاده‌ در انحلال‌ فزیكی‌ آنان‌ می‌بینند. ولی‌ به‌ نظر ما فكر و سیاست‌ روشنفكرانی‌ كه‌ خود را در اختیار اخوان‌ گذاشته‌ اند باید افشأ شوند یعنی‌ به‌ معنی‌ واقعی‌ كلمه‌ كشته‌ شوند تا در نتیجه‌ «ویروس‌» شان‌ در هیچ‌ جایی‌ و بر هیچ‌ كسی‌ كارگر نباشد.

مخالفت‌ دیگر شما با ما باز هم‌ روی‌ برخورد ما به‌ افراد می‌چرخد. ولی‌ درین‌ مورد متأسفانه‌ لحن‌ شما با لحن‌ دشمنان‌ ما شباهت‌ می‌یابد. شما ما را به‌ سازمان‌ دیگری‌ متعلق‌ دانسته‌ و آن‌ وقت‌ به‌ كبرا و صغرا چیدن‌ دلخواه‌ خود می‌پردازید:

فاروق‌فارانی‌ و رنگین‌ تا زمانی‌ كه‌ با سازمان‌ رهایی‌ و راوا موافق‌ بودند هیچ‌ عیب‌ و نقص‌ نداشتند... اما زمانی‌ كه‌... آنها مخالفت‌ با جناح‌ حاكم‌ در سازمان‌ رهایی‌ كردند و رنگین‌ در نشریه‌ صدای‌ افغانستان‌ در آلمان‌ تصویرهایی‌ از رهبر راوا كه‌ در آن‌ وقت‌ زنده‌ بود را چاپ‌ كرد و آن‌ حرف‌هایی‌ كه‌ باید نمی‌نوشت‌ اما نوشت‌... آن‌ وقت‌ شما تیغ‌ و تلوار را به‌ جان‌ فارانی‌ و رنگین‌ برداشته‌ اید و... رنگین‌ را لقب‌ خلموك‌ دادید و حتی‌ از تاختن‌ به‌ خانم‌ فارانی‌ هم‌ پرهیز نكردید.

اتفاقاً شما به‌ یك‌ اقدام‌ پلیسی‌ كثیفی‌ اشاره‌ می‌نمایید (ولی‌ متأسفانه‌ بدون‌ محكوم‌ ساختن‌ و اظهار نفرت‌ از آن‌) كه‌ از رنگین‌خان‌ سرزده‌ و در مبارزه‌ به‌ شیوه‌ای‌ متوسل‌ شده‌ كه‌ پسندیده‌ی‌ تنها ورشكسته‌ترین‌، مرتجعترین‌ و درمانده‌ترین‌ افراد به‌ شمار می‌رود. او و همدستانش‌ عكس‌ مینا و چند تن‌ از اعضای‌ دو سازمان‌ مخفی‌ انقلابی‌ را با هتاكی‌ نوع‌ خادی‌ منتشر ساختند تا باندهای‌ تروریست‌ اخوان‌ را در شكار آنان‌ یاری‌ دهند. این‌ روش‌ رذیلانه‌ در جنبش‌ ما نظیر نداشت‌ و مرتكبین‌ آن‌ داغی‌ را در جبین‌ شان‌ حك‌ كرده‌ اند كه‌ معلوم‌ نیست‌ چه‌ وقت‌ و چگونه‌ پاك‌ خواهد شد.

این‌ حادثه‌ مدت‌ها پیش‌ اتفاق‌ افتاده‌ بود و آن‌ زمان‌ مبارزه‌ ضدروس‌ «راوا» آن‌ قدر خطیر بود كه‌ نشد به‌ عمل‌ پلیسی‌ آقای‌ رنگین‌ بپردازد. برخورد ما به‌ وی‌ در «پیام‌ زن‌» شماره‌ ۴۷ محدود ماند و آن‌ هم‌ فقط‌ در ارتباط‌ به‌ ثناگویی‌ بی‌ربط‌ و مسخره‌ وی‌ از فاروق‌فارانی‌ بود و نه‌ خیانت‌ وی‌ به‌ «سازمان‌ رهایی‌».

آیا آقای‌ داكتر رنگین‌ و نظایرش‌ از همدست‌ شدن‌ با جنایتكاران‌ بنیادگرا خجل‌ اند و درس‌ گرفته‌ و از استفاده‌ از برخورد پلیسی‌ به‌ ما و سازمان‌های‌ انقلابی‌ منحیث‌ ضامن‌ وحدت‌ با مرتجعان‌ گوناگون‌ و تثبیت‌ «دموكرات‌» بودن‌ شان‌ نزد غرب‌، استعفا داده‌ اند؟

بدبختانه‌ چنین‌ به‌ نظر نمی‌رسد. همین‌ فرد به‌ یك‌ دوست‌ آلمانی‌ ما تا توانسته‌ «راوا» را تخریب‌ كرده‌ و به‌ آن‌ اتهام‌ بسته‌ است‌. اگر قضیه‌ برای‌ شما یا همفكران‌ در قضاوت‌ در مورد رنگین‌ تعیین‌ كننده‌ باشد، آن‌ آلمانی‌ ممكن‌ است‌ موضوع‌ را مفصل‌ بیان‌ نماید.

ملاحظه‌ می‌كنید كه‌ مشكلات‌ ما با برخی‌ از «عزیزان‌» شما چقدر زیاد است‌.

یاد تان‌ باشد آقای‌ شنوا كه‌ «سازمان‌ رهایی‌» كه‌ با گلبدین‌ و شركا در نبرد است‌ از عهده‌ خاینان‌ و مخالفانش‌ برآمده‌ می‌تواند و از ما و شما و امثال‌ ما استمداد نخواهد كرد. پای‌ این‌ سازمان‌ را در كار ما به‌ پیش‌ كشیدن‌ شیوه‌ برخورد مبتذلی‌ است‌ از سوی‌ معاندان‌ تا زنان‌ را بی‌شعور، «نصف‌ مرد» و نامستقل‌ نشان‌ دهند. آنانی‌ كه‌ از تروریزم‌ اخوان‌ پشت‌ شان‌ عرق‌ می‌كند، زمانی‌ كه‌ «راوا» را می‌بینند در كنام‌ این‌ جنایتكاران‌ در پاكستان‌ اكسیون‌هایی‌ بر پا می‌دارد، به‌ عوض‌ علاج‌ جبن‌ خود، خاینانه‌ اتهام‌ وابستگی‌ به‌ آی‌اس‌آی‌ را بر ما می‌بندند. و اگر این‌ نشد، می‌گویند كار ما را مردان‌ این‌ و آن‌ سازمان‌ انجام‌ می‌دهند! حملات‌ نرشیرنگارگر، اكرم‌عثمان‌ و لطیف‌پدرام‌ مملو از این‌ گونه‌ اشاره‌های‌ سخیف‌ ضد زن‌ اند.

بناءً باید كوشید در ابتذال‌ آن‌ گونه‌ برچسب‌ زدن‌ها گرفتار نشد و آن‌ را گذارد به‌ بنیادگرایان‌ و آقایان‌ و خانم‌های‌ معلوم‌الحال‌ نوكر آنان‌.

در مورد فاروق‌فارانی‌ هم‌ مسئله‌ بریدنش‌ از «سازمان‌ رهایی‌» مطرح‌ نبود و نیست‌. ما جدا از بریدنش‌ از سازمانش‌ و عمدتاً براساس‌ فعالیت‌ها و نوشته‌هایش‌ در نشریه‌های‌ «نوبهار» و «راه‌» به‌ او برخورد داشته‌ ایم‌. به‌ مقایسه‌ فاروق‌ ، آقای‌ رنگین‌ زیاد اهمیت‌ نداشت‌. او روشنفكری‌ قیافه‌گیر و هراتی‌ باز است‌ كه‌ كسب‌ پناهندگی‌ در اروپا و اضافه‌ شدن‌ پیشوندی‌ مثل‌ داكتر و پروفیسر در نامش‌، معراجش‌ بود و پایان‌ هر گونه‌ «انقلاب‌». فاروق‌فارانی‌ در كشتارگاه‌ پلچرخی‌، پایدار، امیدبخش‌ و مدافع‌ آرمان‌هایش‌ بود، جایی‌ كه‌ عناصری‌ مثل‌ رنگین‌ را به‌ تسلیم‌ وامیدارد. پس‌ ما درد و تأسف‌ كشیدیم‌ كه‌ چرا فاروق‌ تا درجه‌ای‌ بی‌حس‌ و ملنگ‌ می‌شود كه‌ با چند شاعر انجمنی‌ و ردی‌ به‌ نمایندگی‌ واصف‌باختری‌ و صبوراله‌سیاهسنگ‌ در كابلِ نشسته‌ در خون‌، بزم‌ شعر و شاعری‌ برپا كرده‌ و مسحور واصف‌ خان‌ می‌شود كه‌ به‌ درگاه‌ جنایتكاران‌ بنیادگرا رو به‌ خاك‌ افتاده‌ از آنان‌ استرحام‌ جسته‌ و نیز به‌ دلجویی‌ از اسداله‌حبیب‌، سلیمان‌لایق‌، بارق‌شفیعی‌، قهار عاصی‌ وغیره‌ شاعران‌ خادی‌ و جهادی‌ برمی‌خیزد.

واصف‌، سیاهسنگ‌، پدرام‌، صراحت‌روشنی‌، نایبی‌ و... به‌ این‌ كارها عادت‌ داشته‌ و همینطور تربیه‌ شده‌ اند اما برای‌ شاعری‌ كه‌ در برابر روس‌ها و سگان‌ آنان‌ سر خم‌ نكرد، ننگ‌ نبود كه‌ بعد از رهایی‌ از زندان‌، اولین‌ وظیفه‌ مقدسش‌ را ادای‌ ارادت‌ به‌ چند شاعر تسلیم‌طلب‌ و همكاسه‌ خادی‌ها بداند آنهم‌ بر سر جنازه‌ هزاران‌ زن‌ و طفل‌ و جوان‌؟

فاروق‌فارانی‌ باید كوله‌بار بزرگ‌ استقامتش‌ در زندان‌ را پاس‌ می‌داشت‌ و به‌ جای‌ كله‌ شور دادن‌ با شاعران‌ خوار و خاد، نشان‌ می‌داد كه‌ شاعران‌ وقتی‌ از تعهد به‌ مبارزه‌ علیه‌ جنایتكاران‌ غیر دینی‌ و دینی‌ و عشق‌ به‌ آزادی‌ و بهروزی‌ مردم‌ تهی‌ شوند، شعر شان‌ بطور اتوماتیك‌ به‌ لجن‌ می‌نشیند و فقط‌ به‌ درد رفقای‌ خادی‌ و اخوانی‌ شان‌ خواهد خورد و بس‌.

در دوران‌ خفتگی‌ جنبش‌ در دورانی‌ كه‌ روشنفكران‌ به‌ دلیل‌ بزدلی‌، ناآگاهی‌ یا ناامیدی‌، از مبارزه‌ ضد بنیادگرایی‌ رعشه‌ بر اندام‌ شان‌ می‌افتد فاروق‌ فارانی‌ باید به‌ سهم‌ خود با برچه‌ قلمش‌ ضمن‌ دراندن‌ دود سیاه‌ عرفان‌گرایی‌، آرمان‌ گریزی‌، جبن‌ و محافظه‌كاری‌ از نوع‌ واصف‌ و دور دسترخوانش‌، شخصیت‌ خودش‌ را هم‌ از ابتذال‌ و آلودگی‌های‌ مسری‌ انجمنی‌ها پاكیزه‌ نگه‌ می‌داشت‌. و به‌ این‌ ترتیب‌ مخالفت‌ سیاسی‌اش‌ با این‌ و آن‌ سازمان‌ نیز ارزش‌ و اهمیت‌ كسب‌ می‌كرد.

شما دوست‌ محترم‌ كه‌ تنها حتی‌ از این‌ كه‌ واصف‌باختری‌، به‌ ذلت‌ نشست‌ و برخاست‌ با خادی‌هایی‌ چون‌ حسین‌فخری‌ افتاده‌، «كم‌ می‌ماند گلوی‌ تان‌ از خشم‌ پاره‌ شود»، چرا دچار یك‌ چنین‌ احساساتی‌ نسبت‌ به‌ فاروق‌فارانی‌ نمی‌شوید كه‌ نه‌ از نظر سابقه‌ و نه‌ آگاهی‌ و نه‌ شعر، رنگین‌ و سیاهسنگ‌ و واصف‌ را نوكر هم‌ نمی‌گیرد؟ واصف‌ بیست‌ سال‌ پیش‌ با مبارزه‌ وداع‌ گفت‌ اما فارانی‌ به‌ استثنای‌ آمیزش‌ با واصف‌ و واصف‌بازان‌ و انتشار مجله‌هایی‌ عامیانه‌ و خادی‌ پسند، هیچ‌ داغ‌ تسلیمی‌ ندارد.

به‌ هر حال‌ «معصوم‌ ادبی‌» ساختن‌ نه‌ از واصف‌ ممكن‌ است‌ و نه‌ از دیگران‌. منطق‌ تاریخ‌ سخت‌ و بی‌فیشن‌ است‌. انسان‌هایی‌ كه‌ از راه‌ می‌مانند باید افشأ شوند تا برای‌ دیگران‌ درس‌ باشد.

می‌نویسید كه‌: «با فارانی‌ و رنگین‌ چنان‌ برخورد می‌كنید كه‌ گویی‌ آنها دشمنان‌ درجه‌ اول‌ مردم‌ افغانستان‌ هستند».

از فارانی‌ گفتیم‌. اما آقای‌ رنگین‌ را دوست‌ كثیفترین‌ دشمنان‌ مردم‌ افغانستان‌ نظیر اسحق‌نگارگر طالب‌، محمودفارانی‌ اخوانی‌ و لطیف‌پدرام‌ خادی‌ ـ جهادی‌ می‌شناسیم‌. حالا تعیین‌ این‌ كه‌ او «دشمن‌ درجه‌ اول‌ مردم‌ افغانستان‌» هست‌ یا نه‌ با شماست‌.

از خانم‌ فارانی‌ یك‌ شعرك‌اش‌ را در «راه‌» دیدیم‌ كه‌ به‌ او گفتیم‌ چشمانش‌ را باز كند، وطن‌ بسمل‌اش‌ و بیدادگران‌ وحشی‌ جهادی‌ مسلط‌ بر آن‌ را ببیند و از چاپ‌ این‌ گونه‌ شعرهای‌ بندتنبانی‌ بپرهیزد كه‌ برای‌ هر آدمی‌ بخصوص‌ یك‌ زن‌ خوب‌ نیست‌ در شرایطی‌ كه‌ خواهرانش‌ به‌ خاطر رهیدن‌ از بی‌عفت‌ شدن‌ توسط‌ آن‌ بی‌ناموسان‌ به‌ دردناكترین‌ خودكشی‌ها دست‌ می‌زنند.

آیا این‌ پیشنهاد ما به‌ خانم‌ فارانی‌ درست‌ و برحق‌ نبود؟

خلاصه‌ شما باید به‌ یك‌ یك‌ آنچه‌ ما قبلاً علیه‌ این‌ افراد نوشته‌ایم‌ انگشت‌ می‌گذاردید تا می‌دیدیم‌ كجای‌ ادعای‌ ما ناوارد است‌.

شما برآنید كه‌:

روشنفكرانی‌ چون‌ مسعودقانع‌، رنگین‌، فاروق‌فارانی‌، داكتر رسول‌ رحیم‌، معراج‌ امیری‌، داكترگردیزی‌ و ده‌ها نفر دیگری‌ كه‌ در كار چاپ‌ و نشر درگیر بوده‌ اند، همه‌ انسان‌های‌ خیلی‌ ارزشمند و قابل‌ قدر و غیروابسته‌ و آزادیخواه‌ و مثبت‌ و سالم‌ هستند. من‌ به‌ تعلقات‌ حزبی‌ و سازمانی‌ و گروهی‌ شان‌ اصلاً هیچ‌ كاری‌ ندارم‌... حرف‌ دیگر غیر از بهروزی‌ مردم‌ و آزادی‌ كشور و برقراری‌ دموكراسی‌ ندارند.

ولی‌ ما نمی‌توانیم‌ به‌ «تعلقات‌ حزبی‌» بی‌تفاوت‌ بمانیم‌؛ نمی‌خواهیم‌ ملایی‌ و عامی‌ و از روی‌ ملاحظاتی‌ غیر از ملاحظات‌ سیاسی‌، انسان‌های‌ سیاسی‌ را «خیلی‌ ارزشمند» و «قابل‌ قدر» و... ارزیابی‌ كنیم‌. انسان‌هایی‌ را كه‌ نام‌ گرفته‌ اید مستقیم‌ نمی‌شناسیم‌ و معیار ما در سنجش‌ آنان‌ فقط‌ موضع‌ سیاسی‌ شان‌ است‌. آنان‌ در برابر بنیادگرایان‌ وطنی‌ و رژیم‌ ایران‌ اغلب‌ موضعی‌ بزدلانه‌ و مماشات‌گرانه‌ اختیار كرده‌ اند و ایدئولوگ‌های‌ طالبی‌ مثل‌ اسحق‌نگارگرها شمع‌ مجالس‌ و سمینارهای‌ شان‌ می‌باشد كه‌ این‌ را مشكل‌ است‌ به‌ سود آزادی‌ و برقراری‌ دموكراسی‌ دانست‌. با توجه‌ به‌ نوشته‌های‌ شان‌ مطمئن‌ نیستیم‌ كه‌ هراتی‌ این‌ جمع‌ از دستبوسی‌ اسماعیل‌خان‌ عار كند، هزاره‌اش‌ از خلیلی‌، پشتونش‌ از دین‌محمد، ازبكش‌ از دوستم‌ و شمالی‌والش‌ هم‌ از «مسعود بزرگ‌» جار زدن‌. آنان‌ اگر واقعاً «دموكرات‌» می‌بودند به‌ مجرد آن‌ كه‌ اسحق‌نگارگر پای‌ ملاعمر را بوسید، باید او را از صف‌ خود چخ‌ می‌كردند. ولی‌ برعكس‌ این‌ حضرات‌ «دموكرات‌» در پوست‌ نمی‌گنجیدند كه‌ «نرشیرِ» طالبان‌ و لطیف‌پدرام‌ خادی‌ ـ جهادی‌ در حمله‌ به‌ «راوا» تنبان‌ خود را كشیدند.

«تعلقات‌ حزبی‌ و سازمانی‌» مطلق‌ نیست‌ كه‌ تشكیلاتی‌ باشد. همین‌ كه‌ فرد یا جمعی‌ در خط‌ مداراجویانه‌ با سیاست‌ این‌ و آن‌ باند بنیادگرا قرار گرفت‌ عملاً به‌ خدمتگزاران‌ آن‌ بدل‌ می‌شود. مثلاً داكتر حلیم‌تنویر بدون‌ آن‌ كه‌ زیاد از حزب‌ و بادار جنایتكارش‌ گلبدین‌ نام‌ ببرد، داكتر خلیل‌اله‌هاشمیان‌ بدون‌ آن‌ كه‌ «آئینه‌ افغانستان‌» را ناشر ایده‌های‌ ملاعمرخان‌ بنامد، هفته‌نامه‌ «امید» بدون‌ آن‌ كه‌ رسماً نشریه‌ جنایتكاران‌ «ائتلاف‌ شمال‌» اعلام‌ شود، «نقد و نظر» و «فردا» چاپ‌ سویدن‌ بدون‌ آن‌ كه‌ خود را ارگان‌های‌ میهنفروشان‌ پرچمی‌ بنامند، چندین‌ نشریه‌ چاپ‌ ایران‌ اگر چه‌ مهر خلیلی‌ جنایتكار را در پیشانی‌ حمل‌ نمی‌كنند، یا «نویسنده‌ فرهیخته‌ و برجسته‌» داكتر اكرم‌عثمان‌ و «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌» رهنوردزریاب‌ بی‌ آن‌ كه‌ كارت‌ عضویت‌ پرچم‌ را داشته‌ باشند، یا... همه‌ از روی‌ سیاست‌ شان‌ است‌ كه‌ گلبدینی‌، طالبی‌، «ائتلاف‌ شمالی‌»، خادی‌ ـ جهادی‌ یا مزدور ایران‌ تثبیت‌ می‌شوند.

اغلب‌ «انسان‌های‌ خیلی‌ ارزشمند» شما نیز با موضعگیری‌های‌ سیاسی‌ شان‌ است‌ كه‌ عملاً در خدمت‌ خاد فاشیزم‌ بنیادگرایی‌ قرار می‌گیرند.

به‌ همین‌ ترتیب‌ ما معتقدیم‌ كه‌ نشریات‌ مدعی‌ آزادیخواه‌ بودن‌ هر طوری‌ هست‌ باید خود را از عفونت‌ بنیادگرایی‌ دور نگه‌ دارند تا به‌ مثابه‌ جبهه‌ای‌ مقتدر در برابر تبهكاران‌ دینی‌ بایستند. اگر فاروق‌فارانی‌ آن‌ گذشته‌ شرافتمندانه‌ را نمی‌داشت‌، به‌ «گل‌پخسه‌ای‌» و «قتقتك‌» و «نسیم‌های‌ تازه‌ و تراوشات‌ آنان‌» و خودش‌ كاری‌ نداشتیم‌ ولی‌ مادامی‌ كه‌ ناگهان‌ بنام‌ «شاعر فرهیخته‌» به‌ میدان‌ می‌آید باید به‌ او گفت‌ كه‌ آن‌ مسخره‌گی‌ها بر «فرهیختگی‌» آدم‌ چلیپا می‌كشند.

ما نمی‌گوییم‌ «باید همه‌ نشریات‌ مثل‌ نشریه‌ پیام‌ زن‌ باشد». ما آرزو می‌كنیم‌ كه‌ كاش‌ اكثر نشریات‌ خیلی‌ غنی‌تر و قویتر و افشاگرتر از «پیام‌ زن‌» علیه‌ طالبان‌ و «ائتلاف‌ شمال‌» باشند. كاش‌ اینها به‌ پیشبرد فقط‌ بخشی‌ از كار «پیام‌ زن‌» بر ضد ایدئولوگ‌های‌ پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ عنایت‌ می‌داشتند تا كار ما سبك‌ شده‌ و به‌ وظایف‌ دیگر می‌رسیدیم‌. شما آقای‌ شنوا اگر نخواهید یا نتوانید در راه‌ تغییر نشریات‌ نامبرده‌ از سازشكاری‌ به‌ پیكار استوار ضد بنیادگرایی‌، نقشی‌ بازی‌ كنید، لااقل‌ نباید از «پیام‌ زن‌» متوقع‌ باشید كه‌ مانند «زن‌ افغان‌»، «زن‌ مسلمان‌»، «ملالی‌»، «صدف‌»، «بشیرالمومنات‌» وغیره‌ ابتذالنامه‌های‌ وابسته‌ به‌ جلادان‌ بنیادگرا، صفحاتی‌ هم‌ برای‌ «قابلی‌ پلو»، «گفتار بزرگان‌»، «مواظبت‌ از طفل‌»، «زن‌ از نگاه‌ دین‌ مبین‌ اسلام‌»، «عشق‌های‌ شاهرخ‌خان‌ و مادهوری‌»، شعرهایی‌ از شاعران‌ خادی‌ ـ جهادی‌ و... اختصاص‌ دهد تا ثابت‌ سازد كه‌ «زنانه‌» است‌ و همرنگ‌ جماعت‌ و نه‌ «دشمن‌ تراش‌»!

معتقدید:

برخی‌ از عزیزان‌ ما به‌ عنوان‌ گریز از سیاست‌ به‌ فرهنگی‌گری‌ و ادبی‌گری‌ و صوفیگری‌ و... پناه‌ برده‌ اند... در حالی‌ كه‌ پناه‌ بردن‌ به‌ آن‌ چیزها یك‌ حركت‌ كاملاً سیاسی‌ است‌. شما آنها را محكوم‌ می‌كنید كه‌ چرا از سیاست‌ رویگردان‌ شده‌ اند و...

خیر دوست‌ محترم‌، ما پیوسته‌ و موكداً گفته‌ایم‌ كه‌ همه‌ی‌ آن‌ «پناه‌ بردن‌»ها در آخرین‌ تحلیل‌ «حركتی‌ سیاسی‌» است‌ و تنها كسی‌ كه‌ خود را كبك‌ بیانگارد تصور می‌كند با قسم‌ و قرآن‌ و اكت‌های‌ جهادی‌ و تسبیح‌ انداختن‌ و صحبت‌ از مسایل‌ رایج‌ «صد در صد ادبی‌» در ایران‌ خواهند توانست‌ تنه‌ چاق‌ سیاست‌ طرفداری‌ خود از بنیادگرایان‌ و مرتجعان‌ را بپوشانند. طفره‌ رفتن‌ از افشای‌ بی‌پروای‌ شناعت‌ بنیادگرایان‌ به‌ بهانه‌ «بیطرف‌» و «غیر سیاسی‌» بودن‌، به‌ نوبه‌ خود جانبداری‌ و سیاسی‌ بودن‌ ـ نوع‌ كمی‌ خجالت‌ زده‌ آن‌ ـ است‌.

ما هیچگاه‌ نگفته‌ ایم‌ كه‌ هر شاعر و نویسنده‌ای‌ كه‌ سیاسی‌ شد حاجی‌ شد. زیرا چنانچه‌ متذكر شدیم‌ آن‌ «عزیزان‌» شما خواهی‌ نخواهی‌ سیاسی‌ اند. ولی‌ هر «سیاسی‌» بودن‌ افتخار ندارد. «ادبا»ی‌ پوشالی‌ و اخوانی‌ شدیداً سیاسی‌ اند. سیاسی‌ بودن‌ برای‌ بعضی‌ها مود روز هم‌ حساب‌ می‌شود. مثلاً آقای‌ داكتر (و به‌ زبان‌ انجمنی‌های‌ شیرین‌ كلام‌ و «سپیده‌» وغیره‌ «دكتر») عبدالسمیع‌ حامد مدعیست‌ كه‌: «من‌ جز مواردی‌ انگشت‌ شمار اصلاً شعر غیرسیاسی‌ ندارم‌.»! (۴)

نه‌ صرفاً شعر او كه‌ شعر كلیه‌ «برادران‌»، «اصلاً غیرسیاسی‌» نیست‌. منتها ایشان‌ از یاد می‌برند كه‌ «شعر سیاسی‌» شاعری‌ وابسته‌ به‌ «جمعیت‌ اسلامی‌» همانقدر واجد ارزش‌ است‌ كه‌ «شعر» «دكتر» اسداله‌حبیب‌ یا عبداله‌خان‌ نایبی‌ یا دستگیرپنجشیری‌ و...

«شعرهای‌ سیاسی‌» شاعران‌ متعلق‌ به‌ باندهای‌ جهادی‌ اسناد خود فروختگی‌ این‌ دلالان‌ قلمی‌ قصابان‌ دینی‌ است‌ و نه‌ هرگز «برتری‌» شعر شان‌ بر شعر غیرسیاسی‌. یك‌ شاعر و نویسنده‌ آزادیخواه‌ و نجیب‌ افغانستانی‌ باید ضد بنیادگرایان‌ و میهنفروشان‌ از هر جنس‌ و ضد صاحبان‌ شان‌ باشد تا بتوان‌ وجودش‌ را برای‌ مردم‌ جگر سوخته‌ی‌ این‌ سرزمین‌ طالب‌زده‌ و جهادی‌زده‌ مفید تلقی‌ كرد.

نمی‌دانیم‌ دلیل‌ شیفتگی‌ غیرعادی‌ شما به‌ سرمد شهید چیست‌ اما كاش‌ خون‌ و شعر خوندار او نیز مهمترین‌ محك‌ شما برای‌ سره‌ و ناسره‌ كردن‌ مدعیان‌ می‌بود كه‌ تا آن‌ جایی‌ پیش‌ نمی‌رفتید كه‌ بنویسید: «حتی‌ همان‌ قتقتك‌ و سمنك‌پزی‌ وغیره‌ نیز به‌ هدف‌ منفی‌ و غرض‌ گریز از مسئولیت‌های‌ غیرسیاسی‌ و اجتماعی‌ و انقلابی‌ وغیره‌ نبوده‌ است‌»!

اگر گریز نبوده‌ است‌، عدم‌ تمركز بر میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ و جانیان‌ جهادی‌ بوده‌ است‌؛ خود را مقبول‌ خاطر عده‌ای‌ بی‌اهمیت‌ ساختن‌ بوده‌ است‌؛ یا تقلید بقه‌ای‌ از این‌ و آن‌ نشریه‌ فارسی‌. كشف‌ سیاست‌ و مسئولیت‌ انقلابی‌ نهفته‌ در قتقتك‌ و سمنك‌پزی‌ هم‌ كاری‌ است‌ مربوط‌ شما آقای‌ ب‌.شنوا.

بنابر همین‌ برخورد اغماض‌گرانه‌ نسبت‌ به‌ داغ‌های‌ سیاه‌ روشنفكران‌ معین‌ است‌ كه‌ شما به‌ جای‌ «اصل‌ها» به‌ «فروعات‌» می‌پردازید: «به‌ حسین‌ فخری‌ لقب‌ داستان‌ نویس‌ برازنده‌ كشور دادن‌ انسانیت‌ را بدنام‌ كردن‌ است‌ و ادبیات‌ را به‌ گنداب‌ افگندن‌ است‌.» در حالی‌ كه‌ این‌ خادی‌ و نظایرش‌ مادركیك‌هایی‌ اند كه‌ فقط‌ در بستر كثیفی‌ امكان‌ بروز یافته‌ اند كه‌ واصف‌ و رهنوردزریاب‌ و دامن‌گیران‌ آنان‌ هموار كرده‌ اند. همین‌ كه‌ آقای‌ واصف‌ شرم‌ نمی‌كند كه‌ یك‌ خادی‌ بر دفتر شعرش‌ تقریظ‌ بنویسد (یا دقیقتر دزدی‌ كند) نمی‌دانیم‌ برای‌ «شاعر زمانه‌» و هنرش‌ دیگر چه‌ وزنی‌ باقی‌ می‌ماند كه‌ شما نگرانش‌ هستید و بر ما خرده‌ می‌گیرید كه‌ چرا او را هموزن‌ شاعران‌ خادی‌ ـ جهادی‌ می‌دانیم‌؟

می‌نویسید:

شما نشر و چاپ‌ همان‌ یك‌ شماره‌ و چند شماره‌ی‌ آن‌ نشریات‌ را یك‌ فاجعه‌ می‌دانید و هنوز كه‌ سال‌ها از آن‌ می‌گذرد پشتش‌ را رها نكرده‌ اید.

بلی‌، امیدواریم‌ غیر از ما دیگرانی‌ هم‌ پیدا شوند كه‌ «پشت‌ این‌ ها را رها نكنند» و تا مدت‌ها ناشران‌ آنها را به‌ عنوان‌ معلمان‌ منفی‌ چوب‌ بزنند. چرا كه‌ نشریات‌ مذكور حاصل‌ انحطاط‌ سیاسی‌ و وجدانی‌ ناشران‌ «درین‌ هنگامه‌ خونین‌» به‌ شمار می‌روند و بنابراین‌ سزاوار افشأ و طرد پیهم‌ اند.

مسئله‌ این‌ نیست‌ كه‌ روشنفكرانی‌ كه‌ «دشمن‌ نیستند... مردم‌ اند نه‌ ضد مردم‌». بر روشنفكران‌ افغانستان‌ آزرده‌ از طاعون‌ بنیادگرایی‌ است‌ كه‌ نه‌ به‌ دنبال‌ بلكه‌ در پیشاپیش‌ مردم‌ و دلاورانه‌ نقش‌ آگاهگرانه‌ و پیشاهنگ‌ خود را شناخته‌ و ایفا كنند. برای‌ روشنفكری‌ مبارز و نه‌ روشنفكری‌ سركاری‌ كافی‌ نیست‌ كه‌ «ضد مردم‌» نباشد؛ او باید با مشعل‌ بزرگ‌ نبرد ضد بنیادگرایان‌، در راه‌ بسیج‌ مردم‌ بكوشد در غیر آن‌ باید محكوم‌ شود چون‌ «او می‌داند و نمی‌گوید».

اگر مورد هتاكی‌ قرار گرفتن‌ انجمنی‌های‌ خادی‌ ـ جهادی‌ و حامیان‌ آنان‌ به‌ این‌ معنا باشد كه‌ ما «خود را با همه‌ كس‌ درگیر ساخته‌ایم‌»، از این‌ «درگیری‌» استقبال‌ می‌كنیم‌ و بسیار خشنود خواهیم‌ بود اگر این‌ «درگیری‌» ثابت‌ ساخته‌ باشد كه‌ ما هیچگاه‌ با روشنفكران‌ خاین‌ و تسلیم‌طلب‌ و سازشكار كنار نیامده‌ و نخواهیم‌ آمد. بگذار مردم‌ ما و دنیا بدانند كه‌ در افغانستان‌ زیر شمشیر جهادی‌ و طالبی‌ زنانی‌ نیز هستند كه‌ بیهراس‌ از شكنجه‌ و مرگ‌ به‌ خاطر آرمان‌های‌ مردمی‌ می‌رزمند و این‌ رزم‌ چیزی‌ ذاتی‌ و خاص‌ مردان‌ نمی‌باشد.

ما به‌ این‌ واقعیت‌ به‌ خوبی‌ وقوف‌ داشته‌ ایم‌ كه‌ به‌ علت‌ سیطره‌ نظامی‌ و فرهنگی‌ ۲۵ ساله‌ پوشالیان‌ و دژخیمان‌ بنیادگرا، ذهن‌ بسیاری‌ روشنفكران‌ كشور را سموم‌ پوشالی‌ و جهادی‌ و طالبی‌ آلوده‌ كه‌ كمترین‌ اثر آنها، جبون‌، خنثی‌، محافظه‌كار و بی‌غیرت‌ ساختن‌ روشنفكران‌ بوده‌ است‌. ولی‌ شكی‌ نداریم‌ كه‌ با مبارزه‌ بی‌امان‌ نیروهای‌ انقلابی‌ این‌ وضعیت‌ خجالت‌آور تغییر خواهد خورد. ما هم‌ اكنون‌ شاهدیم‌ كه‌ گروه‌ها و افراد متعددی‌ بر هول‌ مزمن‌ خود فایق‌ آمده‌ و جرئت‌ به‌ خرج‌ می‌دهند از تریبون‌ «راوا» علیه‌ خاینان‌ جهادی‌ سخن‌ گویند و امید به‌ زودی‌ها آنقدر دل‌ و گرده‌ كنند كه‌ در كنار جنایتكاران‌ جهادی‌ نام‌ احمدشاه‌ مسعود را هم‌ «فراموش‌» نكنند. زیرا موضعگیری‌ آشتی‌ناپذیر علیه‌ بنیادگرایان‌ منهای‌ «سپه‌سالار»، موضعگیری‌ای‌ دم‌ بریده‌ خواهد بود.

می‌خواستیم‌ بگوییم‌ كه‌ ما كاملاً آگاهیم‌ كه‌ «خلاف‌ جریان‌» حركت‌ می‌كنیم‌؛ یگانه‌ سازمان‌ زنان‌ هستیم‌ كه‌ سیاه‌ را سیاه‌ و سفید را سفید می‌نامیم‌. ما رهنوردزریاب‌ و واصف‌ و شركا را به‌ رسم‌ علمبرداران‌ شان‌ «خانه‌ پر پلو»، «خدا انصاف‌ شان‌ بدهد» و «عزیزانی‌ كه‌ دچار اشتباه‌ اند» نه‌ بلكه‌ خاین‌ و تسلیم‌طلب‌ خطاب‌ می‌كنیم‌ كه‌ وقتی‌ زمان‌ لاسیدن‌ شان‌ با میهنفروشان‌ به‌ پایان‌ رسید فوری‌ به‌ عرضه‌ كردن‌ خود به‌ بنیادگرایان‌ رو آوردند.

روشن‌ است‌ در جامعه‌ای‌ كه‌ جانورصفت‌ترین‌ تبهكاران‌ دینی‌ تاریخ‌ بشر در آن‌ امكان‌ ظهور می‌یابند كه‌ می‌توانند بسیاری‌ از شاعران‌ و نویسندگانش‌ را آنطور آسان‌ در خدمت‌ بگیرند، شعارها، مواضع‌ و حرف‌های‌ ما برای‌ ما صد در صد «دوست‌ یاب‌» نه‌ بلكه‌ «دشمن‌ تراش‌» هم‌ اند و از این‌ امر خرسندیم‌. اگر چنین‌ نباشد باید دید در كجا و چگونه‌ علیه‌ بنیادگرایان‌، ملایی‌ و به‌ سبك‌ و سیاق‌ انجمنی‌های‌ دست‌آموز سخن‌ گفته‌ ایم‌. ما از دوست‌ شدن‌ زن‌ و مرد انجمن‌ ـ اگر از مصالحه‌ با اخوان‌ خط‌ بینی‌ نكشیده‌ باشند ـ با خود عار خواهیم‌ داشت‌. بگذار آنان‌ هر قدر مایلند و می‌توانند با ما به‌ رذیلانه‌ترین‌ اشكال‌ دشمنی‌ ورزند تا دوستی‌ و پیمان‌ ما با شاعران‌ و نویسندگان‌ آزادیخواه‌ معنا كسب‌ كند و گسترش‌ و عمق‌ یابد. می‌دانید كه‌ ما «اظهار دوستی‌» بیرنگ‌كوهدامنی‌ را با انزجار رد كردیم‌. شاید یكی‌ از كسانی‌ كه‌ «در اصل‌ و اساس‌ در صف‌ ما» قرار دارد همان‌ نوذرالیاس‌ باشد. خیلی‌ خوب‌، برای‌ چندمین‌ بار عرض‌ می‌كنیم‌: آقای‌ نوذرالیاس‌ از «دل‌ آباد» ساختن‌اش‌ با شركت‌ شاعری‌ اخوانی‌ و آوازخوانی‌ رژیمی‌ عذر بخواهد تا مطمئن‌ شویم‌ كه‌ وی‌ واقعاً با ابتذال‌ پوشالیان‌ و اخوان‌، با انجمنی‌های‌ خادی‌ ـ جهادی‌، با محافظه‌كاری‌های‌ خفت‌انگیز رایج‌ دمساز نیست‌.

این‌ پیام‌ را اولین‌ بار نیست‌ كه‌ به‌ آقای‌ نوذرالیاس‌ داریم‌. اما گویی‌ برای‌ ایشان‌ جراحی‌ زخم‌ آن‌ روابط‌ و دوستی‌های‌ دیرین‌ با پوشالیان‌ و اخوانیان‌ مطرح‌ نیست‌ یا خیلی‌ مشكل‌ است‌. گویا پیچكاری‌ فرهنگی‌ خاینان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ و بنیادگرا بر عده‌ای‌ عمیقتر از آن‌ كارگر افتاده‌ كه‌ با سپری‌ شدن‌ حتی‌ ۲۰ سال‌ بتوانند به‌ حال‌ آیند. بهر صورت‌ خوشوقت‌ خواهیم‌ شد اگر نوذرالیاس‌ و نوذرالیاس‌ها را ببینیم‌ كه‌ ردای‌ ننگین‌ رفاقت‌ شان‌ با شاعران‌ و نویسندگان‌ پوشالی‌ و مذهبی‌ خاین‌ را یكبار و برای‌ همیشه‌ از دوش‌ به‌ دور بیندازند. (۵)

آقای‌ ب‌.شنوا، یك‌ مساعدت‌ كنید: شما به‌ زبان‌ مناسبتر، خوش‌آیندتر، مورد قبول‌تر و مانوس‌تر افراد «در صف‌ ما» را ترغیب‌ كنید كه‌ به‌ هیچوجه‌ در مخالفت‌ با ما وقفه‌ای‌ ایجاد نكنند ولی‌ تنها و تنها خادی‌ و جهادی‌هایی‌ نظیر رهنوردزریاب‌، حسین‌فخری‌، اكرم‌عثمان‌، لطیف‌پدرام‌، و... را جدی‌ نگرفته‌ و بازی‌ها و بده‌ و بستان‌های‌ بی‌آزرم‌ «شاعر زمانه‌» با آنان‌، را افشاء و تقبیح‌ نمایند.

poem by Shamlu

احتمالاً این‌ تلاش‌ شما می‌توانست‌ به‌ حال‌ افراد مذكور سودمند واقع‌ شود. اما نوشته‌ شما راجع‌ به‌ شعر بهارالحان‌سعید در «شهروند» (شماره‌ ۷۲۴) را كه‌ دیدیم‌ تصور موفقیت‌ شما در این‌ امر برای‌ ما مشكل‌ نمود. نمی‌دانیم‌ با آن‌ معیارهایی‌ كه‌ به‌ ارزیابی‌ این‌ شعرها نشسته‌ و آنها را با شیدایی‌ خاصی‌ «بیدار دلی‌»، «شهامت‌» و «آگاهی‌» نامیده‌ اید، چگونه‌ خواهید توانست‌ زیر قول‌ آن‌ دوستان‌ تان‌ را بگیرید؟

می‌نویسید كه‌ با دیدن‌ سه‌ شعر «برهنه‌» خانم‌ بهار، «دلباخته‌ پاكیزگی‌ كلامش‌ شدم‌. بهار ورد زبانم‌ شد. چه‌ در نامه‌، چه‌ در تیلفون‌ و چه‌ در دیدارهایم‌ به‌ هر كسی‌ رسیدم‌ از بهار گفتم‌.» و با «شنیدن‌ نوار شعرهایش‌ بود كه‌ مرا از خودم‌ ستاند. در شعر رها شدم‌، چنانكه‌ در جلگه‌ سبز... باز رهایی‌ بود و رهایی‌ بی‌پایان‌...»!

اجازه‌ هست‌ بپرسیم‌ كه‌ شما چرا با خواندن‌ شعر «هرگز برنمی‌گردم‌» از زنی‌ كه‌ جان‌ بر سر راهش‌ كرد، با شعرهای‌ سرمد و... به‌ یك‌ چنان‌ هیجان‌ توفانی‌ دچار نشدید؟ چرا و چطور است‌ كه‌ ندای‌ «بیا در بسترم‌ امشبِ» خانم‌ بهار شما را از خود بی‌خود می‌سازد ولی‌ خروش‌ دردآلود «راوا» در صفحات‌ «پیام‌ زن‌» و سرودهایش‌ نه‌؟

البته‌ به‌ مقتضای‌ سن‌ و سال‌ یا شرایط‌ زندگی‌ و كار شاید كسانی‌ بتوانند فارغ‌ از اندیشه‌ افغانستان‌ و ماتم‌هایش‌ از شعرهای‌ «برهنه‌» خانم‌ بهار در ساحل‌های‌ رویایی‌ در غرب‌ لذت‌ برند اما آنها را «شعر رسای‌ آزادی‌» خواندن‌ به‌ مزاحی‌ ناخوشایند می‌ماند. اگر آن‌ چیزها «شعر رسای‌ آزادی‌» اند پس‌ شاعران‌ تسلیم‌طلب‌ و خادی‌ ـ جهادی‌ هم‌ می‌توانند هر چیز بنجل‌ و شاریده‌ خود را «بیرق‌ مقاومت‌ درون‌ مرزی‌» بنامند.

ضمناً مطمئن‌ باشید كه‌ بنیادگرایان‌ بر اساس‌ ضرورت‌ ریاكار بودن‌ ممكن‌ است‌ به‌ ظاهر در برابر شعرهای‌ بهارسعید «لاحول‌والله‌» بگویند لیكن‌ در خلوت‌ از خواندن‌ آنها بدشان‌ نمی‌آید. توجه‌ نمایید كه‌ مثلاً هفته‌نامه‌ «امید» و رادیوهای‌ خادی‌ ـ جهادی‌ در كانادا و امریكا پاچه‌ «راوا» و دیگر آزادیخواهان‌ را می‌گیرند و نه‌ ابداً پاچه‌ی‌ بهار، لیلاصراحت‌روشنی‌، حمیرانگهت‌ دستگیرزاده‌، ثریاواحدی‌، نادیه‌ فضل‌ و سایر به‌ تعبیر شما «خوشه‌های‌ خون‌»، «ستاره‌های‌ درخشان‌» و «دار و ندار شعر امروز ما» را. زیرا شعر اكثر آنان‌ در پرتو فرهنگ‌ و خواست‌ پوشالیان‌ زاده‌ شد، بالید و بعد كه‌ بی‌ سر «رییس‌ جمهور» و محروم‌ از فعالیت‌ در «انجمن‌» محبوب‌ شان‌ شدند، به‌ آرامی‌ به‌ آغوش‌ بنیادگرایان‌ لمیدند، متملقانه‌ مذهبی‌ نمایی‌ نمودند یا وقیحانه‌ به‌ دفاع‌ از سازش‌طلبی‌ شان‌ پرداختند. خلاصه‌ اینان‌ به‌ هر كار آماده‌ اند به‌ استثنای‌ این‌ كه‌ آماج‌ قلم‌ و زبان‌ شان‌ تبهكاران‌ بنیادگرا و نوكران‌ «ادبی‌» آنان‌ شود. قرار داد اینان‌ با بنیادگرایان‌ بر جاست‌: شاعره‌های‌ محترم‌ انجمنی‌ دم‌ بنیادگرایان‌ را زیر پا نمی‌نهند و «مقامات‌ محترم‌ ائتلاف‌ شمال‌» هم‌ به‌ شاعره‌های‌ مزبور منحیث‌ «همشیره‌های‌ قلمبدست‌» لطف‌ و تفقد «جهادی‌» ارزانی‌ می‌دارند.

شعر خانم‌ الحان‌ «اعتراض‌ و شورش‌ و عصیان‌» است‌ منتها بر ضد عوام‌الناس‌ كه‌ چرا اندام‌ و تمناهای‌ پر حرارتش‌ را در نمی‌یابند. و نه‌ «اعتراض‌ و شورش‌ و عصیان‌» علیه‌ جنایتكاران‌ بنیادگرا.

خانم‌ الحان‌ كه‌ شب‌ و روز آرزو می‌كند «عروس‌ طبع‌ مرا شعرهای‌ عریان‌ ده‌»، جنایتكاران‌ جهادی‌ از گلبدین‌، ربانی‌، سیاف‌، خلیلی‌، فهیم‌، قانونی‌ و داكترعبداله‌ گرفته‌ تا بربرهای‌ طالبی‌ از آن‌ استقبال‌ كرده‌ و «سبحان‌اله‌، سبحان‌اله‌» خواهند گفت‌. اما به‌ مجردی‌ كه‌ «عروس‌ طبع‌» او شعرهای‌ گلوله‌آسا بر مغز آن‌ جنایتكاران‌ بگوید، «همشیره‌ قلمبدست‌» بیدرنگ‌ مورد تعقیب‌ و تهدید و حمله‌ خادِ «برادران‌ قیادی‌» قرار می‌گیرد.

زبان‌ حال‌ آنان‌ چنین‌ است‌: «شما زنان‌ هر قدر وسع‌ دارید از "خواهشات‌" فردی‌ تان‌ بنویسید و بسرایید به‌ شرط‌ این‌ كه‌ ما را افشاء نسازید، واژگونی‌ خرك‌ و درك‌ ما را شعار ندهید!»

احمدشاملو هم‌ «عشق‌ فردی‌» و شعر «خواهشات‌ فردی‌» و «خدای‌» این‌ دسته‌ شاعران‌ و شعرها را بیرحمانه‌ بردار شعرش‌ حلق‌ آویز كرده‌ است‌.

الفاظ‌ شاملو خواب‌ گوینده‌ «میان‌ عشق‌ قوی‌ پنجه‌ دو بازو» و ستایشگرانش‌ را پریشان‌ می‌سازند. اینطور نیست‌ آقای‌ ب‌. شنوا؟

شعری‌كه‌ زندگی‌ست‌

موضوع‌ شعر شاعر پیشین‌
از زندگی‌ نبود.
در آسمان‌ خشك‌ خیالش‌، او
جز با شراب‌ و یار نمی‌كرد گفت‌ و گو.
او در خیال‌ بود شب‌ و روز
در دام‌ گیس‌ مضحك‌ معشوقه‌ پای‌ بند،
حال‌ آنكه‌ دیگران‌
دستی‌ به‌ جام‌ باده‌ و دستی‌ به‌ زلف‌ یار
مستانه‌ در زمین‌ خدا نعره‌ می‌زدند!
موضوع‌ شعر و شاعر
چون‌ غیر ازین‌ نبود
تأثیر شعر او نیز
چیزی‌ جز این‌ نبود:
آن‌ را به‌ جای‌ مته‌ نمی‌شد به‌ كار زد؛
در راه‌های‌ رزم‌
با دستكار شعر
هر دیو صخره‌ را
از پیش‌ راه‌ خلق‌
نمی‌شد كنار زد.
یعنی‌ اثر نداشت‌ وجودش‌
فرقی‌ نداشت‌ بود و نبودش‌
آن‌ را به‌ جای‌ دار نمی‌شد به‌ كار برد.
...
موضوع‌ شعر
امروز
موضوع‌ دیگریست‌...
امروز
شعر
حربه‌ی‌ خلق‌ است‌
زیرا كه‌ شاعران‌
خود شاخه‌یی‌ ز جنگل‌ خلقند
نه‌ یاسمن‌ و سنبل‌ گلخانه‌ی‌ فلان‌.
بیگانه‌ نیست‌
شاعر امروز
با دردهای‌ مشترك‌ خلق‌:
او بالبان‌ مردم‌
لبخند می‌زند،
درد و امید مردم‌ را
با استخوان‌ خویش‌
پیوند می‌زند.
...
الگوی‌ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم‌:
زندگیست‌!
از روی‌ زندگی‌ست‌ كه‌ شاعر
با آب‌ و رنگ‌ شعر
نقشی‌ به‌ روی‌ نقشه‌ی‌ دیگر
تصویر می‌كند:
او شعر می‌نویسد،
یعنی‌
او دست‌ می‌نهد به‌ جراحات‌ شهر پیر
یعنی‌
او قصه‌ می‌كند
به‌ شب‌
از صبح‌ دلپذیر
او شعر می‌نویسد،
یعنی‌
او دردهای‌ شهر و دیارش‌ را
فریاد می‌كند
یعنی‌
او با سرود خویش‌
روان‌های‌ خسته‌ را
آباد می‌كند.
او شعر می‌نویسد،
یعنی‌
او قلب‌های‌ سرد و تهی‌ مانده‌ را
ز شوق‌
سرشار می‌كند
یعنی‌
او رو به‌ صبح‌ طالع‌، چشمان‌ خفته‌ را
بیدار می‌كند.
او شعر می‌نویسد، یعنی‌
او افتخار نامه‌ی‌ انسان‌ عصر را
تفسیر می‌كند.
یعنی‌
او فتح‌ نامه‌های‌ زمانش‌ را
تقریر می‌كند.
...

چه‌ غم‌انگیز و آزاردهنده‌ است‌ كه‌ مجبور باشیم‌ در برابر «بیا در بسترم‌ امشب‌» شعری‌ از شاملو را بیاوریم‌. پشه‌ای‌ را زیر پای‌ فیلی‌ خرد كردن‌!

آیا خانم‌ بهار و بهارها آنقدر صداقت‌ و وجدان‌ دارند كه‌ با دیدن‌ «كاروان‌» و «شعری‌ كه‌ زندگی‌ ست‌»، شعرهای‌ زیر لحافی‌ شان‌ را پاره‌ پاره‌ كرده‌ و خود را از نو بسازند و نگذارند دست‌آموز جنایتكاران‌ «ائتلاف‌ شمال‌» شوند؟

تا شعر یك‌ شاعره‌ در سطح‌ «هوس‌ بوسه‌های‌ سوزان‌» باقی‌ مانده‌ و بسان‌ شمشیری‌ جهت‌ سرنگونی‌تمام‌ بنیادگرایان‌ جوهر نیابد این‌ شعر برعكس‌ گفته‌ آقای‌ ب‌.شنوا «به‌ رزم‌ دشمن‌ سفاك‌» نرفته‌ بلكه‌ به‌ اتاق‌ خواب‌ «دشمن‌ سفاك‌» راه‌ خواهد یافت‌!

به‌ نظر شما «درین‌ روز و روزگار، با این‌ همه‌ شاجور و برچه‌ و شلاق‌ و دره‌ در داخل‌ افغانستان‌... خیلی‌ شهامت‌ میخواهد كه‌ زنی‌ به‌ پاخیزد و در ملاعام‌ بگوید: "بیا مرا بتراش‌ این‌ تنم‌ به‌ دستانت‌"»

نه‌ دوست‌ محترم‌، این‌ نوع‌ «شهامت‌» را رانده‌ شده‌ترین‌ زنان‌ ستمكش‌ ما دارند كه‌ برای‌ بقای‌ خود و فرزندان‌ شان‌ در ازای‌ چند افغانی‌ خود را می‌فروشند. اما نه‌ شما و نه‌ هیچ‌ كس‌ دیگرِ آن‌ را به‌ حساب‌ «شهامت‌» نه‌ بلكه‌ به‌ حساب‌ «بیشرمی‌» آنان‌ می‌گذارند. چرا شما مهاجر سیهروزی‌ را كه‌ اگر در سرك‌های‌ شهرهای‌ پاكستان‌ با دیدن‌ مردان‌ زمزمه‌ كند: «بیا مرا بتراش‌»، زنی‌ «خیلی‌ با شهامت‌» نخوانده‌ و لعنتش‌ می‌كنید اما عین‌ حرف‌ از زبان‌ خانم‌ بهار شما را از خود تان‌ «می‌ستاند»، «در شعر رها» می‌كند «چنانكه‌ در جلگه‌ سبز و... رهایی‌ بی‌پایان‌»؟؟

شهامت‌ واقعی‌ چیزی‌ نیست‌ جز آن‌ كه‌ شاعره‌ به‌ مثابه‌ وجدان‌ ملیون‌ها خواهر و مادر و برادر سوگوارش‌ با كلامش‌ خاینان‌ بنیادگرا را هدف‌ گیرد و بر هر چه‌ سازش‌ و سازشكار است‌ «در ملاءعام‌» تف‌ انداخته‌ و شعار مرگ‌ بر آنان‌ را سر دهد.

ولی‌ وقتی‌ شاعره‌ فقط‌ اعلام‌ نماید «بیا مرا هوس‌ بوسه‌های‌ سوزان‌ ده‌»، این‌ اگر اوج‌ معامله‌گری‌ با دشمن‌ بی‌ناموس‌ و بی‌حس‌، و بی‌عار بودن‌ در برابر خاكستر شدن‌ مردم‌ و سرزمینش‌ نیست‌، پس‌ چیست‌ آقای‌ ب‌.شنوا؟

البته‌ بنیادگرایان‌ خونخوار فاسد به‌ هیچوجه‌ حق‌ ندارند درس‌ اخلاق‌ بدهند و شاعره‌ در دعوت‌ «بیا در بسترم‌ امشب‌» و «بیا»های‌ دیگر باید آزاد باشد و «سیاهی‌ پهن‌ شده‌» باید از كشور رخت‌ بندد تا هیچ‌ آزادی‌ بیانی‌ خفه‌ شده‌ نتواند. اما در آوانی‌ كه‌ جان‌ و مال‌ و شرف‌ مردم‌ ما توسط‌ جنایتكاران‌ «ائتلاف‌ شمال‌» در خطر است‌، ترنم‌ خستگی‌ ناپذیر «بیا در بسترم‌ امشب‌» مطلقاً به‌ معنی‌ «بیدار دلی‌»، «آگاهی‌» و «جرئت‌» شاعره‌ نبوده‌ بلكه‌ چنانچه‌ گفتیم‌ دقیقاً حكایت‌ از مدارا با دشمن‌ و كوردلی‌ و عدم‌ آگاهی‌ گوینده‌ دارد. شاعر آگاه‌، در هنگام‌ دود شدن‌ مردمش‌ در تنور جلادان‌ غیر مذهبی‌ یا مذهبی‌، بر مشكلات‌ جنسی‌ خود یا سایر آدمیان‌ تمركز نمی‌بخشد. این‌ اگر تقلید از زنانی‌ در غرب‌ هم‌ باشد تقلیدی‌ بسیار میمون‌وار و ناكام‌ است‌. بسیاری‌ از مسایل‌ آنان‌ با مسایل‌ ما زمین‌ تا آسمان‌ فرق‌ دارند.

فروغ‌فرخزاد چندین‌ مجموعه‌ شعر عاری‌ از بازتاب‌ ستم‌ و مبارزه‌ در كشور داشت‌ كه‌ نتوانست‌ در دل‌ مردم‌ جا بگیرد. او فقط‌ پس‌ از توجه‌ به‌ مسایل‌ حاد جامعه‌ بود كه‌ «تولدی‌ دیگر» یافت‌ و در زمره‌ بزرگترین‌ شاعران‌ ایران‌ قرار گرفت‌. اگر شعرهای‌ قبل‌ از «تولدی‌ دیگر» فروغ‌ را بتوان‌ سطحی‌ و غیر اجتماعی‌ نامید، شعرهای‌ خانم‌ بهار متعلق‌ به‌ خطه‌ای‌ ملوث‌ به‌ جنایت‌های‌ طالبان‌ و «ائتلاف‌ شمال‌» را باید خاینانه‌ و غیرانسانی‌ نامید.

بهارسعیدها هم‌ به‌ محض‌ آن‌ كه‌ به‌ آگاهی‌ رسیده‌ ماهیت‌ از الف‌ تا یای‌ بنیادگرایان‌ را درك‌ كنند، بر سر «شعرهای‌ برهنه‌» خاك‌ خواهند انداخت‌ و برای‌ كشور فلك‌زده‌ی‌ شان‌ همچون‌ فروغ‌ «خواب‌ ستاره‌ قرمز» را خواهند دید.

و مدعیان‌ باید در سمت‌ دادن‌ اینان‌ بكوشند. اما متأسفانه‌ شما آقای‌ ب‌.شنوا سیاه‌ را سفید جلوه‌ می‌دهید:

برهنه‌گی‌ شعر بهارسعیدالحان‌ نه‌ تنها شعرش‌ را بی‌رسالت‌ و غیراجتماعی‌ نمی‌سازد، بلكه‌ درست‌ بخاطر همان‌ برهنه‌گی‌ است‌ كه‌ این‌ گونه‌ شعرهای‌ وی‌ بیشتر از هر شعر دیگرش‌ ـ درین‌ برش‌ خاص‌ تاریخ‌ كشور ما ـ صبغه‌ و شاخصه‌ رسالتمند و اجتماعی‌ بودن‌ می‌یابد.

آیا می‌خواهید بگویید كه‌ شاه‌فرد «بیا در بسترم‌ امشب‌» می‌تواند زنان‌ و مردان‌ زیادی‌ را بسیج‌ نموده‌ به‌ آنان‌ الهام‌ بخشیده‌ و حتی‌ شعار تظاهرات‌ شان‌ برضد قصابان‌ بنیادگرا شود؟

این‌ فتوا هم‌ برای‌ تربیت‌ سیاسی‌ خانم‌ بهارها مفید نیست‌ كه‌:

كس‌ نمیتواند و نباید حدود پرواز خیال‌ و جوشش‌ عواطف‌ و احساسات‌ شاعر را تعیین‌ نماید.

كاملاً درست‌. اما اگر شاعره‌ از آگاهی‌ و تعهد در پیكار علیه‌ دشمن‌ برخوردار باشد، خودش‌ «حدود پرواز خیال‌ و...»اش‌ را تعیین‌ می‌نماید تا مبادا توان‌ هنرش‌ هرز برود و به‌ جای‌ خنجر شدن‌ بر حنجره‌ دژخیم‌، فراخوان‌ دعوت‌ به‌ بسترش‌ شود.

و همچنین‌ این‌ فتوای‌ كهنه‌ و مردود و گمراه‌كننده‌ نمی‌تواند به‌ آگاهی‌ خانم‌ بهارها یاری‌ برساند كه‌:

شاعر را نمی‌توان‌ مقید ساخت‌ به‌ تنها بیان‌ دردها و نیازهای‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌.

چرا نه‌؟ اگر شعر نافذترین‌، زیباترین‌ و فشرده‌ترین‌ بیان‌ «دردها و نیازهای‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌» نباشد، اگر قوغ‌ آتشی‌ نباشد كه‌ بر سر پاسداران‌ جهل‌ و جنایت‌ ببارد، پس‌ وظیفه‌ بیان‌ كدام‌ «دردها و نیازها» را خواهد داشت‌؟ اگر شاعر خود را خود «مقید» نسازد آنگاه‌ «شعر»ش‌ خلاصه‌ می‌شود به‌ بیان‌ دردهای‌ زیرنافی‌ یا بیان‌ مشكلات‌ ترانسپورت‌ شهری‌ یا زشت‌تر از همه‌ بیان‌ كمالات‌ و فضایل‌ این‌ و آن‌ سرجلاد بنیادگرا و این‌ گونه‌ چیزهای‌ «نامقید» را شعر دارای‌ «صبغه‌ و شاخصه‌ رسالتمند و اجتماعی‌» نامیدن‌ صرفاً از شما ساخته‌ است‌. به‌ راستی‌ جالب‌ خواهد بود روشن‌ نمایید كه‌ شعر بهار كه‌ «فردی‌ترین‌ حالات‌ و دردها و خواهشات‌» یك‌ خانم‌ سازشكار با بنیادگرایان‌ را بر می‌تابد، چگونه‌ با «دردها و خواهشات‌ مشترك‌ دیگر انسان‌ها» گره‌ می‌خورد و شعرش‌ را «رنگ‌ و هویت‌ و رای‌ فردی‌ می‌بخشد»؟

به‌ نظر ما كار رسیدن‌ به‌ «دردها و خواهشات‌» نظیر «بیا در بسترم‌ امشب‌» و گره‌ زدن‌ آنها «با دردها و خواهشات‌ مشترك‌ انسان‌ها» را مجله‌ «پلی‌بای‌» و امثال‌ آن‌ پیش‌ می‌برند. با این‌ هم‌ روشنگری‌ شما در زمینه‌ خواندنی‌ خواهد بود چرا كه‌ عقل‌ ما هیچ‌ قد نمی‌دهد چگونه‌ شعر برهنه‌ خانم‌ بهار «رسالتمند»ترین‌ شعر و «درد مشترك‌»ی‌ هست‌ كه‌ شما هم‌ آن‌ را باید ستوده‌ و از عمق‌ دل‌ «فریاد» كنید؟

«شاعر راستین‌... نمیتواند حالت‌ها و گرایش‌ها و خواهش‌ها و عشق‌های‌ فردی‌ خود را نیز انكار نماید.»

اصل‌ مسئله‌ همین‌ است‌ كه‌ شاعر كاذب‌ ـ و نه‌ راستین‌ ـ نمی‌تواند «عشق‌ فردی‌» را به‌ «عشق‌ عمومی‌» بدل‌ كند و شعرش‌ را از تعلق‌ به‌ «خواهش‌ها و عشق‌های‌ فردی‌» رهانیده‌ و آن‌ را به‌ حربه‌ی‌ خلق‌ ارتقا بخشد.

«بیا»های‌ خانم‌ بهار با این‌ جمله‌ توجیه‌ نمی‌شود كه‌: «درست‌ است‌ كه‌ جنگ‌ ویرانگر و ستمگری‌ در وطن‌ حاكم‌ می‌باشد، اما این‌ هم‌ درست‌ است‌ كه‌ در همین‌ حالت‌ انسان‌ها به‌ امور دیگر نیز می‌پردازند.»

بلی‌، انسان‌ها مثل‌ خوردن‌ و خوابیدن‌ به‌ «امور دیگر» نیز می‌پردازند منتها آن‌ «امور» مسئله‌ای‌ است‌ كه‌ نمی‌تواند ربطی‌ به‌ مبارزه‌ با میهنفروشان‌ خادی‌ ـ جهادی‌ داشته‌ و با هیچ‌ تردستی‌ و رقصاندن‌ كلمات‌ ممكن‌ نیست‌ آن‌ «امور» را سیاست‌ و آن‌ هم‌ سیاستی‌ «رزمنده‌»، «رسالتمند» و «سوزان‌»، جا زد.

خانم‌ بهار منحیث‌ شاعری‌ نامتعهد «حق‌» دارد افغانستان‌ زیر ساطور فاشیزم‌ دینی‌ را از خاطر ببرد و شعرهای‌ برهنه‌ بسراید. اما ارجگزاری‌ شعرهای‌ مذكور با هیجان‌ و شور عجیب‌ و غریب‌ از سوی‌ كسی‌ كه‌ سرمد شهید را «انسان‌ترین‌ شاعر وطن‌» و «نماد برترین‌ شعر» خطاب‌ می‌نماید، علاوه‌ بر مخدوش‌ ساختن‌ مرز بین‌ شعر مترقی‌ و شعر ارتجاعی‌، توهین‌ به‌ سرمد و هموزن‌ دانستن‌ او با خانم‌ بهار می‌باشد.

یك‌ سوال‌ كه‌ اگر جواب‌ بیابد نكات‌ زیادی‌ را روشن‌ خواهد نمود:

آقای‌ شنوا، خانم‌ بهار «انسان‌ترین‌ شاعر وطن‌» و «نماد برترین‌ شعر» است‌ یا نیست‌؟ اگر نیست‌ او چگونه‌ خواهد توانست‌ از طرف‌ شما به‌ آن‌ دو لقب‌ مفتخر شود، با تداوم‌ شعرهایی‌ از نوع‌ «بیا در بسترم‌ امشب‌» یا شعرهایی‌ با مضمون‌ شعرهای‌ سرمد؟

اگر به‌ راه‌ دوم‌ رأی‌ بدهید در آنصورت‌ پذیرفته‌ اید كه‌ هیچ‌ شاعری‌ با «بیا بتراش‌ مرا» و «بیا در بسترم‌» و «بیا مرا بوسه‌های‌ سوزان‌ ده‌» در این‌ «هنگامه‌ خونین‌» به‌ كمال‌ و ارزش‌ اجتماعی‌ دست‌ نمی‌یابد و در نتیجه‌ وظیفه‌ اینست‌: سعی‌ در بیرون‌ كشیدن‌ بهارها از دنیای‌ كوچك‌ شهوانی‌ و دعوت‌ آنان‌ به‌ اردوگاه‌ ضد بی‌ناموسان‌ «ائتلاف‌ شمال‌» و طالبی‌!

باری‌، جای‌ شكرش‌ خواهد بود اگر كار شعر بهارخانم‌ با «پهلوهای‌ دیگر»ش‌ در همین‌ حد باقی‌ بماند و فردا نبینیم‌ كه‌ رسماً به‌ جرگه‌ شاعران‌ خادی‌ ـ جهادی‌ پیوسته‌، خون‌ و اشك‌ ناخشكیده‌ی‌ هزاران‌ هموطنش‌ را زیر پا كرده‌ و براساس‌ ادای‌ بیعت‌ و وفاداری‌ به‌ جلادان‌ «ائتلاف‌ شمال‌»، برای‌ «سپه‌سالار سپه‌سالاران‌» شعر ساخته‌ و بدینترتیب‌ مرتكب‌ خیانت‌ به‌ خود و هنر شود.

و اگر چنین‌ كرد، آن‌ وقت‌ حاضر خواهید بود كه‌ به‌ این‌ «خوشه‌ خون‌»، این‌ «ستاره‌ درخشان‌»، این‌ «نور مهتاب‌»، این‌ «لرزاننده‌ كاخ‌ شب‌» و «قهرمان‌» تان‌ توصیه‌ كنید دیگر از گفتن‌ «بكش‌ مرا به‌ خم‌ و پیچ‌های‌ آغوشت‌» بپرهیزد زیرا كه‌ آسان‌ و مستقیم‌ او را به‌ آغوش‌ تجاوزكاران‌ به‌ عفت‌ خواهران‌ و مادرانش‌ می‌كشاند؟ هكذا آیا از مردم‌ هم‌ عذر خواهید خواست‌ بخاطر بزرگ‌ ساختن‌ مشتعلانه‌ یك‌ شاعره‌ و شعرهای‌ كوچكش‌؟

بااحترام‌




یادداشت ها:

۱) رجوع‌ شود به‌ «درنگی‌ بر آفریده‌های‌ داستانی‌ فخری‌» از سرورآذرخش‌، «تعاون‌» شماره‌ سوم‌، اسد و سنبله‌ ۱۳۷۷.

۲) «دی‌فرنتیرپست‌»، ۲۶ اكتبر ۱۹۹۰

۳) و علاوه‌ بر این‌ها، معتقدیم‌ كه‌ در این‌ جهان‌ پر آشوب‌ ماركسیزم‌ برای‌ عده‌ای‌ روشنفكران‌ پرگو و كتابی‌ به‌ وسیله‌ و تظاهر بدل‌ شده‌ است‌. كاش‌ چنان‌ می‌بود كه‌ به‌ صرف‌ مهر «ماركسیست‌» دیدن‌ در پیشانی‌ این‌ و آن‌ فرد یا تشكیلات‌، می‌شد در زمینه‌ مبارزه‌ ضد بنیادگرایی‌ او را «همراه‌» خود دانست‌. صرفنظر از مشكلاتی‌ كه‌ با «ماركسیست‌»های‌ معین‌ وطنی‌ خود داریم‌ گویا «ماركسیست‌»های‌ خارجی‌ هم‌ از امراض‌ اینان‌ فارغ‌ نیستند.
سال‌ گذشته‌ نشریه‌ «وانگارد VANGURD » از حزب‌ كمونیست‌ آسترالیا (ماركسیست‌ ـ لنینیست‌) مقاله‌ای‌ در ستایش‌ از احمدشاه‌مسعود و توصیه‌هایی‌ به‌ اسامه‌بن‌لادن‌ كه‌ به‌ جای‌ تروریزم‌ به‌ جنگ‌ توده‌ای‌ بپردازد(!) انتشار داد. و در شماره‌ بعدی‌ به‌ عنوان‌ «حسن‌ نیت‌» (!) متن‌ كامل‌ اعلامیه‌ای‌ از «راوا» را آورد. ما طی‌ نامه‌ای‌ به‌ حزب‌ مذكور مراتب‌ انزجار خود را از این‌ امر ابراز داشتیم‌ تا خوانندگان‌ متوجه‌ موضع‌ مسخره‌ی‌ آن‌ نشریه‌ «ماركسیستی‌» شده‌ و ضمناً بدانند كه‌ «راوا» از «تمایل‌» به‌ «ماركسیست‌»های‌ غیر قاطع‌ با بنیادگرایان‌ عار دارد .
همچنین‌ پارسال‌ جبهه‌ای‌ «ماركسیستی‌» و «ضد امپریالیستی‌» از ما برای‌ شركت‌ در جلسه‌ای‌ جهانی‌ دعوت‌ كرد. لیكن‌ از آنجایی‌ كه‌ دیدیم‌ از چند سازمان‌ بنیادگرای‌ عربی‌ نیز (به‌ علت‌ ضد امریكایی‌ بودن‌ آنها!) دعوت‌ به‌ عمل‌ آمده‌ بود، آن‌ را رد و اعلام‌ نمودیم‌ كه‌ از نظر «راوا» این‌ نوع‌ «مبارزه‌ ضد امپریالیستی‌» در واقع‌ نوعی‌ خدمتگزاری‌ به‌ تروریست‌های‌ بنیادگراست‌.
واصفِ شما، با این‌ فلاكت‌ فعلی‌اش‌ اگر هزار بار هم‌ ادعا نماید كه‌ با «ماركسیزم‌» و «شعله‌ جاوید» پیمان‌ دارد ولی‌ گذشته‌ همكاری‌اش‌ با پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ را تیرباران‌ نكند، تباهی‌اش‌ را دوا نخواهد كرد.

۴) داكتر سمیع‌ حامد این‌ به‌ قول‌ رهبرش‌ برهان‌الدین‌ربانی‌ از «بچه‌»های‌ مهم‌ در عرصه‌ «ادبیات‌ جهادی‌» به‌ حساب‌ می‌رود كه‌ به‌ منظور آن‌ كه‌ «مهمتر» و «قیادی‌تر» جلوه‌ نماید نه‌ تنها به‌ «برادران‌ ادبی‌» می‌تازد كه‌ بر شاملو هم‌ ایراد می‌گیرد! («سپیده‌» شماره‌ دوم‌ و سوم‌)

۵) صرف‌ نظر ازین‌ حرف‌ها، قرار معلوم‌ یكی‌ از بستگان‌ نزدیك‌ نوذرالیاس‌ كه‌ خادی‌ بود قصد ترور فرد مبارزی‌ را داشت‌ و او (نوذرالیاس‌) ازین‌ طرح‌ جنایتكارانه‌ كاملاً با خبر بود. این‌ فرد كه‌ توانست‌ توطئه‌ را خنثی‌ سازد در قید حیات‌ است‌ و حاضر به‌ این‌ كه‌ در صورت‌ لزوم‌ شهادت‌ دهد.
آقای‌ ب‌. شنوا می‌بینید كه‌ پاك‌ نكردن‌ لكه‌ی‌ «دل‌ آباد» و رابطه‌ با هنرمندان‌ رژیمی‌ ـ جهادی‌، چقدر معنادار است‌؟