داستان‌ قتل‌ عین‌القضات ‌همدانی‌ بدست‌ روحانیت‌


فـرهاد عـرفانی‌ ـ مـزدك‌


عین‌القضات‌ به‌ فارسی‌ و عربی‌ آثار متعدد دارد و گذشته‌ از تبحر در حكمت‌ و عرفان‌، در شاعری‌ و نویسندگی‌ هم‌ قریحه‌ی‌ عالی‌ داشته‌ است‌.
به‌ نقل‌ از دایره‌المعارف‌ مصاحب‌ و فرهنگ‌ معین‌.
«پیام‌ زن‌»


... برخیز مردك‌!

سرنگهبان‌، با قدی‌ بلند، سینه‌ای‌ ستبر، ریشی‌ انبوه‌، و شمشیری‌ آخته‌، در چهارچوب‌ در ایستاده‌ بود و چشم‌ در چشم‌ عین‌القضات‌، دوخته‌ بود.

عین‌القضات‌، با سر و روئی‌ آشفته‌، گیسوانی‌ درهم‌، جامه‌ای‌ پاره‌ و آلوده‌ در سرگین‌ چهارپایان‌ و چهره‌ای‌ و دست‌ و پائی‌ پوشیده‌ از خون‌ خشكیده‌ و گرفتار در غل‌ و زنجیر، آنچنان‌ به‌ گرسنگی‌ و تشنگی‌ گرفتار بود كه‌ توانی‌ برای‌ برخاستن‌ نداشت‌. پس‌ خطاب‌ به‌ نگهبان‌ با صدائی‌ ضعیف‌ گفت‌: «كمی‌ آبم‌ دهید!».

سرنگهبان‌ به‌ راهرو رفت‌ و با پیاله‌ای‌ آب‌ باز گشت‌.

عین‌القضات‌ تا قطرهء‌ آخر، نوشید. جانی‌ گرفت‌. نگهبان‌ پیاله‌ برگرفت‌ و به‌ گوشه‌ای‌ پرتاب‌ كرد. دست‌ بر زیر بغل‌ عین‌القضات‌ زد و از زمین‌ بلندش‌ كرد. عین‌القضات‌، بر پا ایستاد و زنجیر را كه‌ چون‌ سوهان‌، زخم‌ كهنهء‌ مچ‌ پا را می‌آزرد، بدنبال‌ خویش‌، كشید.

سرنگهبان‌، راه‌ دراز راهرو را در پیش‌ گرفت‌. رقص‌ شعلهء‌ مشعل‌ها، بر چهره‌ و چشم‌های‌ عین‌القضات‌، می‌لغزید.

سرنگهبان‌ به‌ عقب‌، روی‌ برگرداند. از بیرون‌، هیاهوی‌ گنگ‌ مردمان‌، به‌ گوش‌ می‌رسید...؛

ـ هان‌! مردك‌! راست‌گوی‌! اكنون‌ كه‌ فرشتهء‌ مرگ‌ را در آغوش‌ می‌بینی‌، به‌ چه‌ می‌اندیشی‌؟

ـ فرشتهء‌ مرگ‌!

ـ آری‌ مرگ‌! می‌هراسی‌، نه‌؟

ـ هراس‌! از چه‌؟ اگر پیش‌ از تولد، از برای‌ تولد، مرا شادمانی‌ بود، اینك‌ مرا برای‌ مرگ‌، نیز، هراسی‌ هست‌!

ـ بزرگ‌ می‌گوئی‌ مردك‌! پیش‌ از تولد، تو نبودی‌، اما اینك‌ هستی‌!

ـ و پس‌ از مرگ‌ نیز نخواهم‌ بود، كه‌ هراسی‌ام‌ باشد.

ـ ها! ها! ها! پس‌ اعتراف‌ می‌كنی‌ به‌ كفر! قاضی‌، راست‌ می‌گفت‌ كه‌ تو معاد و جهان‌ آخرت‌ را دروغ‌ و پندار می‌پنداری‌!

دو نگهبان‌ مسلح‌، در كوچك‌ دروازهء‌ قلعهء‌ رو به‌ میدان‌ را گشودند. سرنگهبان‌، گام‌ به‌ میدان‌ نهاد و عین‌القضات‌ از پی‌ او. كسبهء‌ دورادور میدان‌، در برابر مغازه‌هاشان‌ ایستاده‌ بودند. گوئی‌ شب‌ را هیچكس‌ در شهر، نیارمیده‌ بود. سحرگاه‌ بود و شعاع‌ آفتاب‌ نو، بر بام‌ شهر خاموشان‌، نرم‌ نرمك‌ می‌لغزید.

پیر و جوان‌ و كودك‌، زن‌ و مرد، گوش‌ در گوش‌، پشت‌ به‌ پشت‌، میدان‌ بزرگ‌ شهر را، پوشانده‌ بودند. در میانهء‌ میدان‌، طناب‌ دار رها از تیرك‌ علم‌ شده‌، با نسیم‌ صبحگاهی‌، آرام‌ و در انتظار، می‌رقصید.

قاضی‌القضات‌، روحانی‌ برجسته‌، فقیه‌ عالیقدر دستگاه‌ حكومت‌، مفتی‌اعظم‌ محمد ابن‌ عبداله ‌مكی‌، با عبائی‌ سپید و دستاری‌ سیاه‌، در حالیكه‌ طومار حكم‌ حكومتی‌، مبتنی‌ بر فتوای‌ علمای‌ اعظم‌ را در دست‌ می‌فشرد، با چشمانی‌ غضبناك‌ و خیره‌، در میان‌ چهار نگهبان‌ سرخ‌ پوش‌ شولا به‌ دوش‌، ایستاده‌، انتظار می‌كشید.

با ورود عین‌القضات ‌همدانی‌، مردمان‌ كنار كشیده‌، راه‌ گشودند. پچ‌پچی‌ در گرفت‌ و چشم‌ها در چشم‌های‌ عین‌القضات‌ چرخید.

سرنگهبان‌ به‌ عقب‌ باز گشت‌. دست‌ بر شانهء‌ عین‌القضات‌ نهاد و او را به‌ سوی‌ طناب‌ دار كشید. قاضی‌القضات‌، دست‌ به‌ سوی‌ سرنگهبان‌ دراز كرده‌، خطاب‌ به‌ وی‌ چنین‌ گفت‌: «صبر كن‌! علما، عدالت‌ را در حق‌ او (عین‌القضات‌) تمام‌ كرده‌ اند. او فرصت‌ دارد، پیش‌ از مرگ‌، از خویش‌ دفاع‌ كند. من‌ نیز، خود، سوالاتی‌ از او دارم‌. مردم‌ نیز آزادند كه‌ نظر دهند. ما می‌خواهیم‌ به‌ این‌ كافر نشان‌ دهیم‌ كه‌ اسلام‌ تا چه‌ حد حقوق‌ انسان‌ را ارج‌ می‌نهد. بگذار این‌ كافر بفهمد كه‌ صدور این‌ حكم‌، نه‌ از روی‌ بغض‌، كه‌ از سر اجرای‌ عدالت‌ الهی‌ست».

مردم‌، آرام‌ شدند. سرنگهبان‌، دست‌ از شانهء‌ عین‌القضات‌ بركشید. دژخیم‌ از طناب‌ دار فاصله‌ گرفت‌. قاضی‌القضات‌، گامی‌ بسوی‌ عین‌القضات‌ برداشت‌. عین‌القضات‌، با حالی‌ نزار، چشمانی‌ بی‌فروغ‌ و روئی‌ زرد، ایستاده‌، چشم‌ به‌ اطراف‌ می‌چرخاند.

قاضی‌القضات‌ به‌ سخن‌ آمد كه‌: «هان‌! ای‌ جوان‌ خام‌! كجاست‌ آن‌ همه‌ مهمل‌بافی‌، كه‌ بنام‌ فلسفه‌ و عشق‌، در اذهان‌ خام‌ می‌انباشتی‌؟ آیا هیچ‌ نیاندیشیدی‌ كه‌ وقتی‌ كلام‌ خداوندی‌ را به‌ زائدهء‌ فلسفه‌ می‌آرائی‌، شرك‌ روا داشته‌ای‌، در آنچه‌ كامل‌ و تمام‌ است‌؟».

ـ عین‌القضات‌ را لبان‌ خشك‌، لبخندی‌ نشست‌. پس‌ دست‌ به‌ سوی‌ خورشید برگرفت‌ و چنین‌ آغازید: «خورشید را چه‌ حاجت‌ واسطه‌ است‌. حتی‌ كوران‌ نیز، از گرمایش‌، پی‌ به‌ وجودش‌ می‌برند. اگر خدائی‌ست‌ كه‌ جهان‌ به‌ ارادهء‌ خویش‌ می‌سراید، نیازش‌ نه‌ به‌ بوزینه‌هائی‌ چون‌ تو است‌، نه‌ رسولی‌ كه‌ اوهام‌ قبیله‌ای‌اش‌ را كلام‌ وحی‌ خواند!».

جمعیت‌ را همهمه‌ فرا گرفت‌. سرنگهبان‌، شمشیر از نیام‌ بركشید و با چشم‌ از قاضی‌القضات‌ رخصت‌ خواست‌ تا در آن‌، سر از بدن‌ عین‌القضات‌ جدا كند. جمعی‌ از ملایان‌ حاضر در كنارهء‌ میدان‌، با خشم‌ فریاد كشیدند: «تحمل‌ نكنید! خونش‌ بریزید، كه‌ جایگاه‌ تان‌، صدر بهشت‌ باد». كودكانی‌ كه‌ دست‌ به‌ دامان‌ مادر داشتند، با دهان‌ باز و چشمان‌ وحشتزده‌، حیران‌ در آشوب‌ میدان‌، مضطرب‌ و پریشان‌، می‌نگریستند.

قاضی‌القضات‌، دست‌ راست‌ را به‌ آسمان‌ بلند كرد و گفت‌: «آرام‌ باشید آرام‌! ما، شما مردمان‌ را بدین‌ مكان‌ فرا خواندیم‌، تا خود با چشمان‌ خود ببینید و با گوش‌های‌ تان‌ بشنوید، كه‌ حافظان‌ بیضه‌ اسلام‌، جز به‌ عدل‌ نگویند و جز به‌ عدالت‌ حكم‌ نكنند. اینك‌ خود شاهدید، كفر را و ارتداد را. اما! ما به‌ او فرصت‌ خواهیم‌ داد، تا بگوید و خود را رسوا سازد، تا نگویند دشمنان‌ دین‌ خدا، كه‌ حكم‌ بر ستم‌ رفت‌، بنده‌ای‌ را».

عین‌القضات‌، قد راست‌ كرده‌، سر به‌ اطراف‌ گردانیده‌ و روی‌ به‌ مردمان‌ چنین‌ گفت‌: «آیا شما را از من‌ زیانی‌ رسیده‌ است‌؟ آیا به‌ مال‌ و ناموس‌ تان‌ تجاوز كرده‌ام‌؟ آیا در میان‌ شما كسی‌ هست‌ كه‌ از من‌ جز مهربانی‌ و روی‌ خوش‌ دیده‌ باشد؟ آیا دستان‌ من‌ به‌ خون‌ بیگناهی‌ آلوده‌ است‌؟ آیا در میان‌ شما كسی‌ هست‌ كه‌ از من‌ جز سخن‌ راست‌ و نیكو، چیزی‌ شنیده‌ باشد؟ بیاندیشید مردمان‌! انسان‌ را ملاك‌ قضاوت‌، اعمال‌ اوست‌. آیا در اعمال‌ من‌، ذره‌ای‌ از آنچه‌ گناهش‌ می‌پندارید، یافته‌ اید؟

این‌ شما و این‌ خدایتان‌! جز این‌ است‌ كه‌ می‌فرماید، شما را اشرف‌ مخلوقات‌ قرار داد، تا بیاندیشید و بهترین‌ها را برگزینید؟ آن‌ هنگام‌ كه‌ او نیز، كه‌ به‌ ستایشش‌ نشسته‌ اید، حكم‌ به‌ سنجش‌ عقل‌ می‌دهد و گزینش‌ را به‌ شما، اختیار و آزادی‌ می‌سپارد، چگونه‌ است‌ كه‌ معتقدان‌ حافظ‌ بیضه‌اش‌، در مقام‌ قضاوت‌ نشسته‌، حكم‌ به‌ ارتداد می‌دهند و شكنجه‌ می‌كنند و می‌كشند كه‌ چرا بر اساس‌ عقل‌، گزیده‌ای‌ و راه‌ رفته‌ای‌؟

بیدار شوید مردمان‌! مرا دشمنی‌ با خدای‌ شما نیست‌، كه‌ اگر هست‌، از من‌ است‌ و من‌ از اویم‌. دشمن‌اش‌ چگونه‌ پندارم‌، كه‌ در چنین‌ صورتی‌، خویش‌ را دشمن‌ پنداشته‌ام‌؟ اینان‌ كه‌ حكم‌ به‌ حد من‌ داده‌ اند، هراس‌ شان‌، نه‌ از دشمنی‌ من‌ با خدای‌ تان‌، كه‌ از ارجاع‌ شما به‌ عقل‌ تان‌ است‌! مرا حكم‌ به‌ مرگ‌ داده‌ اند، تا شما را به‌ اندیشه‌ فرا نخوانم‌. رمز ماندگاری‌ ایشان‌، در اطاعت‌ و تقلید شماست‌، نه‌ در تامل‌ و آزادی‌ شما! پس‌ خویش‌ را با خدا و رسولش‌ همسان‌ كنند، تا به‌ تسلیم‌ تان‌ فرا خوانند، كه‌ از برای‌ سلطه‌ بر جان‌ و مال‌ تان‌، جز آیت‌ تسلیم‌ به‌ كار ناید...».

محمد مكی‌، مفتی ‌اعظم‌، قاضی‌القضات‌ همدان‌، گامی‌ به‌ جلو نهاد. از همهمه‌ خبری‌ نبود. سكوتی‌ سهمگین‌، همه‌ جا را فرا گرفته‌ بود، جز نسیم‌ و آوایش‌، كه‌ در غبار میدان‌ بزرگ‌ شهر می‌پیچید. چیزی‌ بگوش‌ نمی‌رسید. عین‌القضات‌، آرام‌ گرفته‌ بود. محمد ابن‌ عبداله‌مكی‌، كه‌ مباحثه‌ را مغلوبه‌ می‌دید، در تلاش‌ افتاد، بلكه‌ احساسات‌ دینی‌ مردمان‌ را برانگیزد. پس‌ چنین‌ آغاز كرد، خطاب‌ به‌ مخاطبینی‌ كه‌ تزلزل‌، از چهره‌هاشان‌، آشكار بود:

ـ پنداری‌ زبان‌ شیطان‌ است‌ كه‌ بر رسول‌ خدا می‌چرخد! مردمان‌! این‌ همان‌ است‌ كه‌ در توصیف‌ اركان‌ دین‌ خدا، كتاب‌ها نگاشته‌ است‌، باور ندارید، از خود وی‌ بپرسید. اینك‌ چه‌ گشته‌ است‌ كه‌ همچون‌ خوارج‌، به‌ دین‌ برحق‌، پشت‌ كرده‌ است‌؟ آیا جز این‌ است‌ كه‌ از ابتدا سجادهء‌ زهد را آب‌ كشیده‌، تا امروز قادر باشد به‌ سست‌ كردن‌ ایمان‌ خلایق‌؟ مردمان‌! رسول‌ خدا، چگونه‌ خواهد بخشید ما را، كه‌ برگشتگان‌ ز دین‌اش‌ را رها ساختیم‌، تا ارتداد ورزند و كفر گویند؟...

كلام‌ قاضی‌القضات‌ را، فریادی‌ از میان‌ جمعیت‌، برید: «هان‌! قاضی‌القضات‌! این‌ تو خود نبودی‌ كه‌ اجرای‌ عدالت‌ را منوط‌ بر عدالتخواهی‌ متهم‌ نمودی‌؟ چه‌ شد، اكنون‌ كه‌ سنگر استدلال‌ را محكم‌ یافته‌ای‌، علم‌ تظلم‌خواهی‌ برافراشته‌ای‌؟».

صدای‌ نوجوانی‌، در پی‌ صدای‌ آن‌ مرد، از سوی‌ دیگر میدان‌ برخاست‌: «تو حاكم‌ شرع‌ رسولی‌! همان‌ با عین‌القضات‌ كن‌، كه‌ رسول‌ خدا با چنین‌ مردمان‌ كرد، پیامبر خدا نیز اهل‌ معامله‌ بود!».

جمعیت‌ را قهقهه‌ فرا گرفت‌. سربازان‌، و نگاهبانان‌ نیز به‌ خنده‌ افتادند. قاضی‌القضات‌ از خشم‌، دندان‌ به‌ هم‌ می‌فشرد. عین‌القضات‌، با لبخند پیروزمندانه‌ای‌، چشم‌ بر دیوار بلند قلعه‌ دوخته‌ بود.

قاضی‌القضات‌، سر به‌ زیر افكند و دست‌ گشاد و گفت‌: «فرصتی‌ نیست‌! اندك‌ زمانی‌ در اختیار توست‌. همان‌ گو، كه‌ می‌پنداری‌! این‌ آخرین‌ لحظات‌ زندگی‌ات‌ را به‌ ریا مگذران‌، ما نیز می‌دانیم‌ كه‌ تو حتی‌ همان‌ هنگام‌ هم‌ كه‌ در زندان‌ بغداد، به‌ تبعید بودی‌، مروج‌ دین‌ برحق‌ خدا بوده‌ای‌. گواه‌ ما، نامه‌هایت‌ است‌. راست‌ گوی‌ و آتش‌ كنجكاوی‌ ما و مردمان‌ را فرو نشان‌. از چه‌ كفر می‌ورزی‌؟ و از چه‌ با توبه‌ و طلب‌ آمرزش‌، خویش‌ را از آتش‌ جهنم‌، نجات‌ نمی‌بخشی‌؟».

عین‌القضات‌ را توان‌ ایستادن‌ نبود. پس‌ لختی‌ بر زمین‌ چمباتمه‌ زد و سر به‌ میان‌ افكند. جمعیت‌، دوباره‌ به‌ پچ‌پچ‌ افتاد. دژخیم‌ برای‌ انجام‌ وظیفه‌، بیتابی‌ می‌كرد و در اطراف‌ طناب‌ دار، گام‌ می‌زد.

عین‌القضات‌ برخاست‌. جمعیت‌، ساكت‌ شد. خورشید، دیگر اكنون‌، رخسار زرد عین‌القضات‌ را، آئینه‌ بود.

عین‌القضات‌، دستانش‌ را به‌ سوی‌ آفتاب‌ گرفت‌ و چنین‌ سرود:

«با دل‌ گفتم‌، كه‌ ای‌ دلِ زرق‌فروش‌
كم‌ گرد به‌ گردِ عشق‌ و با عشق‌ مكوش‌
نشنید نصیحت‌ و به‌ من‌ بر زد دوش‌
تا لاجرمش‌ زمانه‌ می‌مالد گوش‌

ای‌ شرالحكما! گوش‌ بدار، كه‌ فزونی‌ عقل‌، از فزونی‌ علم‌ است‌. دانش‌ كم‌، عقلِ كم‌ آورد و عقل‌ كم‌، تاریكی‌ و جهل‌ و تعصب‌ را در پی‌ دارد. ایمان‌ را دو سویه‌ است‌. یكسوی‌ به‌ دانش‌ چرخد و فزونی‌اش‌، عقل‌ را فزاید و روشنائی‌ آورد، سوی‌ دیگرش‌ به‌ تعصب‌ چرخد، چرا كه‌ از دانش‌ گریزد، پس‌ عقل‌ را بكاهد، و چنین‌ است‌ ایمان‌ شمایان‌! و ایمان‌ من‌، تا پیش‌ از صدور حكم‌ كفرم‌ از جانب‌ شما. من‌ مشكورم‌ شما را كه‌ با حكمتان‌، دانشم‌ را افزودید و بدینسان‌ عقلم‌ را، و عقل‌ را چون‌ فزونی‌ یابد، دین‌ را بكار ناید! كه‌ ابوالعلی‌معری‌ فرمود: (آنكس‌ را كه‌ عقل‌ است‌، دین‌ نیست‌، و آنكس‌ را كه‌ دین‌ هست‌، عقل‌ نیست‌). حال‌، به‌ هر حكم‌ كه‌ هلاكم‌ گردانید، باكم‌ نیست‌، كه‌ هوشیار مرده‌، به‌ از جاهل‌ زنده‌! جسمم‌ از آن‌ شما می‌شود و كلامم‌ از آنِ تاریخ‌، كه‌ تاریخِ این‌ قتلگاه‌ مردمانِ راست‌، ایران‌ عزیز، انباشته‌ از ارواح‌ بزرگی‌ست‌ كه‌ نگاهبان‌ عقل‌ اند و راستی‌. دین‌ تان‌، ارزانی‌ تان‌! كه‌ آنچه‌ با شمشیر حاكم‌ گردد، جز در نادرستی‌، بكار ناید...».

بیكباره‌، از سوی‌ دیگر میدان‌، بانگ‌ كنار روید! كنار روید! برخاست‌. مردمان‌ كناره‌ گرفتند. رهروئی‌ گشوده‌ شد. مردی‌ با زره‌ و كلاه‌ خود، سوار بر اسب‌ پیش‌ می‌آمد و سوارانی‌ سرخپوش‌ از پی‌ او، گرد و خاك‌، آسمان‌ میدان‌ را انباشت‌. سوار به‌ وسط‌ میدان‌ رسید.

... امیرسنجر، كه‌ گوئی‌ از همه‌ چیز با اطلاع‌ست‌، نگاهی‌ درهم‌ بر عین‌القضات‌ انداخت‌ و سپس‌ روی‌ به‌ سوی‌ قاضی‌القضات‌ برگرداند و در حالیكه‌ دهنهء‌ اسب‌ را به‌ كنار می‌كشید تا باز گردد، فریاد كشید: «ما گفتیم‌، در برابر حوزهء‌ علمیه‌ نسوزانیدش‌، تا در میدان‌ شهر، مردمان‌، خفت‌ و خواری‌اش‌ را بنگرند، نگفتیم‌ كه‌ در اینجا بدارش‌ كنید، تا خلایق‌، سخنش‌ بشنوند! راحتش‌ كنید! در امر خدا تعجیل‌ كنید. درخت‌ اسلام‌، خون‌ می‌خواهد... عجله‌ كنید».

در حالیكه‌ امیر و سربازانش‌، میدان‌ را ترك‌، می‌گفتند، عین‌القضات‌ فریاد زد: «البته‌، درختی‌ كه‌ با خون‌ آبیاری‌ شود، باغبان‌ را، میوه‌ای‌ جز مرگ‌، نخواهد بخشید!».

امیر كه‌ گوئی‌ در میان‌ هیاهو و صدای‌ سم‌ اسبان‌، سخن‌ عین‌القضات‌ را نشنیده‌ بود، میدان‌ را ترك‌ گفت‌ و از پی‌اش‌، غبار، همه‌ جا را فرا گرفت‌. پس‌، قاضی‌القضات‌، جمعیت‌ را به‌ سكوت‌ فرا خواند و با این‌ جمله‌ كه‌ امیر را سلامت‌ و حكومت‌ مستدام‌ باد، چنین‌ آغازید؛ «كاش‌! ای‌ مرد جوان‌! استادت‌، امام‌ غزالی‌ اینجا بود، تا به‌ چشم‌ خویش‌ می‌دید، چگونه‌ شاگردی‌ پرورانده‌ است‌. یقین‌ دارم‌ كه‌ اگر در این‌ مكان‌ حضور داشت‌، او خود، طناب‌ دار را بر گردنت‌ حلقه‌ می‌ساخت‌. ای‌ مرد! تو نیك‌ می‌دانی‌، كه‌ اگر نبود اسلام‌ و لطف‌ سربازان‌ خدا بر این‌ سرزمین‌، اكنون‌، كفر سراسر این‌ خاك‌ را در لعن‌ و نفرین‌ داشت‌ و این‌ سرای‌، خانهء‌ راحت‌ شیطان‌ بود. پدران‌ تو اسلام‌ را پذیرا شدند، تا در سایهء‌ مرحمت‌ و لطف‌ خداوند متعال‌ قرار گیرند. تو عمر خود را، به‌ ترویج‌ و تبلیغ‌ دین‌ اسلام‌ سپری‌ كردی‌، چرا نمی‌خواهی‌، از آنهمه‌ توشه‌ كه‌ اندوختی‌، خود به‌ قدر جایگاهی‌ در بهشت‌، بهره‌ گیری‌؟ بگوی‌ كلام‌ آخر را و بر دار شو، كه‌ سزای‌ آنكه‌ منكر حق‌ و حقیقت‌ است‌، جز مرگ‌ نیست‌ و در آن‌ دنیا، آتش‌ دوزخ‌!».

ملایان‌، به‌ صدا درآمدند كه‌: «احسنت‌! احسنت‌!».

مردم‌، نگاه‌ كنجكاو خویش‌ را به‌ عین‌القضات‌ دوختند. آفتاب‌ درخشان‌، دیگر، تمامی‌ میدان‌ را فرا گرفته‌ بود. پس‌! عین‌القضات‌، به‌ طناب‌ دار نزدیك‌ شد و چشم‌ بدان‌ دوخت‌...

آنگاه‌، روی‌ به‌ مردمان‌ كرد و گفت‌: «استاد من‌، احمد غزالی‌ بود، نه‌ امام ‌محمد غزالی‌، احمد، خود، درویشی‌ گزید، چرا كه‌ راه‌ برادر و راه‌ شریعت‌ را، راهِ ریا می‌پنداشت‌، اما قاضی‌ راست‌ می‌گوید! من‌ مروج‌ و مبلغ‌ آنچه‌ بودم‌، كه‌ استادانی‌ همچون‌ غزالی‌ در گوش‌ زمانه‌ سروده‌ بودند. كسانی‌ همچون‌ همین‌ قاضی‌القضات‌، كه‌ تمامی‌ ذرات‌ وجود شان‌، انباشته‌ از دروغ‌ و ریاست‌. امروز می‌فهمم‌ و برای‌ شما باز می‌گویم‌ كه‌ اكنون‌ می‌فهمم‌، كه‌ چگونه‌ همین‌ امام‌ محمد غزالی‌، از سر عجز و ناتوانی‌، مخفیانه‌ به‌ محضر استادالاساتید، حجت‌الحق‌، حكیم‌ عمر خیام ‌نیشابوری‌ می‌شتافت‌ تا فلسفه‌ بیاموزد و چون‌ به‌ منبر می‌رفت‌، حكم‌ به‌ تكفیر این‌ استاد بزرگ‌ عشق‌ و انسانیت‌ می‌داد. دین‌ و تفكر دینی‌، چشم‌ها را كور می‌كند و عقل‌ را زائل‌! مرا در آن‌ زمان‌ كه‌ اعتقاد بود، فهم‌ نبود كه‌ از چه‌ روی‌، غزالی‌ چنین‌ منش‌ دارد؟ اما اكنون‌ به‌ درستی‌ می‌فهمم‌، البته‌، آن‌ عقیدتی‌ كه‌ اساسش‌ بر دروغ‌ و خرافه‌ و ریا و ناراستی‌ شكل‌ گرفته‌ است‌، پرورانندهء‌ اهریمنانی‌ همچون‌ قاضی‌القضات‌ و استادان‌ من‌ است‌.

زیادت‌ نمی‌گویم‌. مرا مرگ‌، نزدیك‌ است‌! قاضی‌القضات‌ می‌گوید، پدران‌ من‌ اسلام‌ را پذیرفتند تا درِ رحمت‌ الهی‌ را به‌ روی‌ خویش‌ بگشایند! آیا در میان‌ شما كسی‌ هست‌، كه‌ بداند، اسلام‌ چگونه‌ بدین‌ سرزمین‌ آمد؟ آیا شما می‌دانید آنان‌ كه‌ اسلام‌ را بر این‌ سرزمین‌ حاكم‌ ساختند، از چه‌ روش‌هائی‌ استفاده‌ كرده‌ و چگونه‌ می‌اندیشیدند؟ معاویه‌، خطاب‌ به‌ والی‌ خوزستان‌ و فارس‌ «زیاد ابن‌ ابیه» می‌گوید: «این‌ مردم‌ (ایرانیان‌) را باید ذلیل‌ كرد. باید به‌ همان‌ روشی‌ كه‌ عمر بن‌ خطاب‌! آنها را می‌كوبید!! طوری‌ كوبید شان‌ كه‌ هرگز نتوانند سر بردارند... سعی‌ كن‌ هر چه‌ دشواری‌ و عذاب‌ باشد، نصیب‌ این‌ اعاجم‌ (ایرانیان‌) شود. كاری‌ كن‌ كه‌ سنگینی‌ بارها، بر دوششان‌، هر چه‌ بیشتر، فشار آورد.... عجم‌ها را هر چه‌ بیشتر ذلیل‌ كن‌، به‌ آنها توهین‌ كن‌، به‌ آنها توهین‌ كن‌...». این‌ نمونه‌ای‌ از رحمتی‌ست‌ كه‌ مسلمانان‌ به‌ ایران‌ آوردند!!!...

آیا در میان‌ شما كسی‌ هست‌ كه‌ بداند، آئین‌ پدرانش‌، پیش‌ از ورود اسلام‌ به‌ ایران‌ چه‌ بوده‌ است‌؟

آری‌ مردمان‌! ما ایرانیان‌ را، تا پیش‌ از ورود اعراب‌، آئینِ راستی‌ بود. ما مردمان‌، گفتار، نیك‌ می‌پنداشتیم‌ و پندار، نیك‌ می‌خواستیم‌ و كردار نیك‌! ما مروج‌ محبت‌ و عشق‌ بودیم‌ و دانش‌ و عدالت‌. اینجا سرزمینی‌ بود كه‌ شهرهایش‌، به‌ خانه‌های‌ دانش‌ و كتاب‌، شهره‌ هفت‌ اقلیم‌ بود. اینان‌! همان‌ كسانی‌ كه‌ قاضی‌القضات‌، محمد بن‌ عبداله‌مكی‌، از تخمهء‌ ایشان‌ است‌، بنام‌ عدالت‌ و آزادی‌ و برقراری‌ حكومت‌ خدا، بدین‌ سرزمین‌ تاختند. شهرها ویران‌ كردند، كتابخانه‌ها را سوزاندند، مردمان‌ را از زن‌ و مرد و كودك‌ و پیر و جوان‌ كشتند، آنچنان‌ كه‌ از كشته‌، پشته‌ ساختند و از خون‌، جوی‌، روان‌ كردند و جز تخم‌ نفرت‌ و كین‌ و دروغ‌ و ریا نِكشتند. این‌ بود آن‌ رحمتی‌ كه‌ قاضی‌القضات‌ را افتخار بدان‌ است‌. آیا نبود این‌ همه‌، جز آنچه‌ استحقاق‌ لعن‌ و نفرین‌ داشت‌، درست‌ عكس‌ آنچه‌ حاكم‌ شرع‌ می‌گوید؟».

زنی‌ از میان‌ جمعیت‌ گفت‌؛ «چگونه‌ باور كنیم‌، سخنان‌ مردی‌ را كه‌ تا دیروز، خود، همهء‌ توان‌ را در راه‌ اسلام‌ نهاده‌ بود و امروز خلاف‌ اعتقاد خویش‌ می‌گوید؟ چه‌ اعتباری‌ست‌، سخن‌ چنین‌ آدم‌ دمدمی‌ مزاجی‌ را؟»

جمعی‌ در اطراف‌ آن‌ زن‌، سر به‌ تائید آوردند.

عین‌القضات‌، لختی‌ سكوت‌ كرد. سپس‌ سر برداشت‌ و چنین‌ گفت‌: «تا دیروز، مرا امید بهشت‌ بود و جوی‌های‌ روان‌ از شیر و عسل‌ و حوری‌های‌ آنچنانی‌ كه‌ می‌دانید. تا دیروز، مرا معامله‌ای‌ بود و داد و ستدی‌ با آنچه‌ خدایش‌ می‌پنداشتم‌. تا دیروز! هر آنچه‌ نیك‌ می‌دانستم‌ و نیك‌ می‌پنداشتم‌، به‌ مكتبی‌ نسبت‌ می‌دادم‌، كه‌ هر آن‌ چیز بود، جز آنچه‌ من‌، به‌ دروغ‌، اما از روی‌ نیت‌ پاك‌، بدان‌ متصل‌ می‌ساختم‌.

آری‌، تا دیروز، من‌ قادر بودم‌، برای‌ حفظ‌ آنچه‌ فكر می‌كردم‌ دارم‌، و برای‌ آنچه‌ می‌اندیشیدم‌، ممكن‌ است‌ در سرائی‌ دیگر بدست‌ آورم‌، تن‌ به‌ ریا و دروغ‌ بدهم‌، و مردمان‌ را نیز بدنبال‌ خویش‌ كشم‌. اما اكنون‌ چه‌؟ اكنون‌ كه‌ دیگر مرا، هیچ‌ باوری‌ نیست‌، جز عشق‌ به‌ شما مردمان‌ و نیكبختی‌ شما، چه‌؟

آری‌، اكنون‌ است‌ كه‌ من‌، خودِ خویشتنم‌. نه‌ با كسی‌ و چیزی‌ در معامله‌ام‌، نه‌ مرا چیزی‌ هست‌ برای‌ از دست‌ دادن‌، و نه‌ امیدی‌ برای‌ بدست‌ آوردن‌. دیگر، نه‌ ترس‌ از دوزخ‌ دارم‌، نه‌ امیدِ بهشت‌، نه‌ هراس‌ از مرگ‌! پس‌! آشكارا حقیقت‌ می‌گویم‌، چرا كه‌ آزادم‌. اندیشه‌ام‌ را هیچ‌ بندی‌ به‌ اسارت‌ نبرده‌ است‌.

آری‌، كنون‌ است‌ كه‌ شما مردمان‌ را، بر سخنم‌، می‌تواند اعتمادی‌ باشد، نه‌ آنزمان‌، كه‌ چون‌ قاضی‌القضات‌ با هزار و یك‌ بند، در اسارت‌ وعده‌ و وعید و دروغ‌ و خرافه‌ بودم‌».

قاضی‌القضات‌، از خشم‌، طومار را بسوی‌ صورت‌ عین‌القضات‌ پرتاب‌ كرد، تا مگر خاموشش‌ سازد. همزمان‌ فریاد كشید! «مهلتش‌ ندهید این‌ خبیث‌ را. پوست‌، از او بر كن‌ دژخیم‌!».

دژخیم‌، از پشت‌ گردن‌، دست‌ به‌ جامهء‌ عین‌القضات‌ آویخت‌. پس‌، به‌ یك‌ آن‌، به‌ تیرك‌ استوارش‌ ساخت‌. جمعیت‌ را همهمه‌ فرا گرفت‌. سربازان‌ بر گرد میدان‌، رو به‌ مردمان‌، با شمشیرهای‌ آخته‌، حلقه‌ زدند.

گریه‌ كودكان‌ ترسیده‌ از هیاهو، آسمان‌ میدان‌ را انباشت‌. دژخیم‌، خنجر از نیام‌ كشید، گیوه‌، از پای‌ عین‌القضات‌ برگرفت‌ و به‌ كناری‌ پرتاب‌ كرد. دختركی‌ از جمعیت‌ جدا شد و گیوه‌های‌ عین‌القضات‌ را در آغوش‌ كشید و در میان‌ مردم‌، گم‌ شد.

دژخیم‌، تیغ‌ بر پشت‌ پاشنهء‌ پای‌ عین‌القضات‌ نهاد و به‌ یك‌ ضربت‌، بندی‌ از پای‌ جدا ساخت‌. پس‌، فریاد عین‌القضات‌، با آه‌ مردمان‌ یكی‌ گشت‌ و آسمانِ نگاهِ میدان‌ تیره‌ كرد. سرنگهبان‌، به‌ یاری‌ دژخیم‌ شتافت‌. تیغه‌ بر جامهء‌ عین‌القضات‌ كشید و عریانش‌ ساخت‌. دژخیم‌، خنجر را به‌ زیر پوست‌ عین‌القضات‌ راند. صدائی‌ همچون‌ ناله‌ آهوی‌ زخم‌ خورده‌ای‌، از گلوی‌ خشك‌ عین‌القضات‌ خارج‌ شد و سرش‌ به‌ شانه‌ای‌ خم‌ شد. خاك‌ گرم‌ سپیده‌، سرخگون‌ شد...

مردمان‌، بیتاب‌، اشك‌، روان‌ ساختند. مردی‌ گفت‌: «رهایش‌ كنید! دژخیمان‌!». نگهبانی‌، نیزه‌اش‌ را به‌ سوی‌ مرد معترض‌ رها كرد. جمعیت‌ در هم‌ ریخت‌. نگاهبانان‌، بسوی‌ مردمان‌ بی‌سلاح‌ و دفاع‌، حمله‌ور شدند. در آنی‌، خون‌ مردمان‌ با خون‌ عین‌القضات‌ درهم‌ آمیخت‌...

هنگامهء‌ غروب‌ بود و آتشی‌، كه‌ پیكر عین‌القضات‌ را در میدان‌ شهر، خاكستر می‌ساخت‌، تا بر بادش‌ سپارد و بر یادش‌ نگارد.

طلوعِ آخرین‌ سپیده‌ را، زمانه‌، بر دار دید.... نه‌....... نه‌........

این‌، غروبِ آخرین‌ سپیده‌ پرواز یك‌ پرنده‌ بود!

عین‌القضات‌ را سه‌ روز، استخوان‌های‌ سوخته‌، بر دارِ رحمت‌ الهی‌ بود! و مردمان‌ را، اشك‌ در چشم‌... تا كشتزاران‌ عشق‌ را، كشتگرانی‌ دیگر آیند و چوبه‌های‌ دار را، سربلندانی‌ دیگر... تا سنت‌ آید، حقیقت‌ را بجان‌، پاس‌ داشتن‌، و جان‌ را بر سرش‌، بگذاشتن‌!

(۱۰/۳/۱۳۸۳)